نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

شب نگار

آلان که تایپ می کنم،خسته و عرق ریزان و البته خوشحال،نشستم بین تخت بچه ها،روشنا را دارم تاب میدهم تا بخوابد،قصه های شب گذاشتم تا زینا بخوابد،ریسه های ستاره ای که مادرم عید غدیر برای زینا خریده بود و تمام این یک ماه و اندی مانده بود روی میز ناهار خوری،حالا وصل شده به پرده و نورش روشنایی مطبوعی دارد،اتاق بچه ها بعد از چند روز بالاخره جمع شد،گردگیری،جارو و طی کشیدم،

آشپزخانه را هم حسابی جمع و جور کردم،دوتا کابینت های عطاری!را که در این مدت بهم ریخته شده بود،تمییز و مرتب کردم،

پذیرایی را از انبوه آشغال هایی که روشنا از صبح تا آخر شب "اَه اَه"گویان می خورد،عق می زند و من از دهانش در می آورم!!!،جارو کردم،طی کشیدم و همین نیم ساعت پیش به سرم زد تا رومیزی را عوض کنم،حالا خانه شبیه قبل نیست،فقط مانده اتاق خودمان،

تمام این کارها را به یمن وجود مادرم انجام دادم،ساعت ۸ شب وقتی شنید من حالم خوب نیست آمد تا آمپول تقویتی بزند برایم،از در که آمد تو چشم هایش گرد شد!!!

کمی کمکم کرد و موتور من را روشن کرد!به آقای میم هم آمپول زد ،او هم انگار موتورش روشن شده باشد،بچه ها را برداشت رفت خانه مادرش تا من به کارهایم برسم....

***

قبل ترها وقتی خیلی اذیت می شدم و تحت فشار قرار می گرفتم،دنبال مقصر این فشار بودم تا از او جبران آنچه بر من رفت را بگیرم و خب نمی شد!از دید "آن ها" من اصولا کاری انجام نداده بودم تا به خاطرش اذیت شده باشم،گاهی هم علت مبهم بود ونامش  "امتحان خدا".

حالا فهمیدم برای هر آزاری که بر ما می رود،چه مقصر معلوم باشد چه نه،چه عمد باشد چه سهو،"زمان" تنها مرهم است،مرهمی که کم کم می آید و یکهو به خودت می آیی می بینی داری بدون درد زندگی می کنی و حتی می خندی!

خوشحالم که زمان هست،ماه پیش این روز ماجرای کرونا شروع شد و امروز تمام شده،مثل بقیه دردها.‌‌..



نظرات 2 + ارسال نظر
محدثه شنبه 13 شهریور 1400 ساعت 08:10

لازمه بگم این پست چقدر چسبیدددد…اخ نظافت یعنی حال خونه و اهل و عیال خوبه…… حال خوشت مستدام… دیتیل پلیز

ممنونم محدثه جانم....زندگی همین چالش ها و بعد آرامش بین شون،راستش خودم از اینکه یک ماه فقط غمگین نوشتم خسته شده بودم و خوشحالم دوران غم سرآمد.‌‌..

یاسی‌ترین جمعه 12 شهریور 1400 ساعت 21:56 http://yasitarin.blog.ir

آخ چه آرامشی
به‌به
خدا حفظشون کنه مامان ‌‌‌ها رو
ای جون دلمی روشنا اگر اهه چرا میخوری
شکر خدا که ازتون گذشت

یاسی ترینم...ممنونم ازت و خوشحالم که گذشت و تمام شد
زینا به روشنا می گوید جارو برقی شخصی!!!!
خوشحالم که دوتا دختر داری و حس تقریبا مشترکی را تجربه می کنیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد