نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

شنبه بارانی

از صبح زود که بیدار شدم باران می بارد،

زینا را راهی مدرسه کردم و رفتم روی ترازو، از اول تعطیلات تا امروز دو کیلو و نیم کم کردم!

باورم نمی شد خوشحال و ذوق زده نشستم پای درس.

روشنا به عادت تعطیلات تا ساعت ده خوابید و من تقریبا به همه کارهای خانه رسیدم.

این شد که نزدیک یک ساعت و نیم با هم بازی می کنیم.

خیلی دلم می خواست تا پایان تابستان مهدکودک برود،اما اوضاع مالی جوری شده که اولویت اول امسالم دندانپزشکی است  و نمی دانم درآمد آقای میم به شهریه مهدکودک  هم می رسد یا نه.

آلان

ناهار آماده است

بازی من و روشنا هم تمام شد!

منتظرم باران بند بیاید بروم پیاده روی.




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد