نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

صورتی

باران می بارد، تکیه دادم به شوفاژ،تق تق صدای بارانی که به شیشه می خورد را می شنوم..پر از حس خوبم

روشنا امروز عصر چهار ساعت خوابید،تا آلان بیدار بود،من هم کنارش نشستم،لاک زدم،شامپو رنگ صورتی که خواهر فرنگ نشین پارسال آورده بود را در یک حرکت به موهایم زدم!!!

زن قرتی درونم دارد می رقصد،با موهایی که رگه های صورتی دارد و با رنگ لاک انگشت هایش ست شده....

نظرات 3 + ارسال نظر
سپیده پنج‌شنبه 19 اسفند 1400 ساعت 14:16 http://Sepidehalipour.ir

نمیدونم چرا تصور میکردم چهار یا پنج سالش هست.وقتی گفتی چهارساعت عصر خوابید به تصورم شک کردم :)

نهههه کوچیک

سپیده سه‌شنبه 17 اسفند 1400 ساعت 17:12 http://Sepidehalipour.ir

تا باد ازین حال ها باد ...
منم الان پامو رو پام انداختم و مادر زورگوی درونم به صدا در اومده و‌ چهارساله مجبور شده وسایلاشو جمع کنه وگرنه مامانش جمع میکنه میره بیرون از خونه...والا تا کی زور و تهدید نباشه
مونا جان،روشنا چند سالشه؟

یعنی چالش ها داریم با بچه های اول!
روشنا یک سال و هفت ماه

محدثه سه‌شنبه 17 اسفند 1400 ساعت 12:46

پس چه حال خوبی داری،، مستدام باد

حال نیمه شبی قشنگی بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد