صبح هنوز ۶نشده بیدار شدم،خواب با بندهای نامرئی اش من را می کشید سمت تخت خواب!
تا ساعت۷و ربع مغزم بیدار نبود،هندزفری در گوش جزوه می نوشتم تا وقتم بیهوده نگذرد.
تا هشت و نیم کمی درس خواندم اما سر میخوردند به جای اینکه در مغزم فرو بروند!
بچه ها رفتند خانه مادربزرگشان و من خانه را تمییز کردم،چقدر ظرف شستم،چقدر ماشین ظرف شست!!!
جارو کشیدم و رفتم دنبال بچه ها.
روشنا خوابیده،زینا رفته کلاس،خانه تمیز،شام در مرحله یخ زدایی!
من...من اگر چیزی گوش نکنم،درس نخوانم،با بچه ها صحبت نکنم،به محض اولین سکوت خودم ،خودم را می جوم از غر غر!