نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

کمی ازمن

اعتراف می کنم دل به درس نمی دهم.

اسیر چالش های کوچک و بی اهمیت زندگی شدم.

چالش هایی که زخم های روانم را نیشتر می زنند و باعث شدند خشم کوبنده ای را تجربه کنم.

در حالیکه آدمی در جایگاه من باید از همه چیز بی اهمیت بگذرد،

چون شرایط قرار نیست اینگونه بماند.

پس چرا من هر روز قبل از ساعت ۴ صبح بیدارم ولی درس نمی خوانم؟

یا اگر می خوانم آنقدر بی کیفیت هست که تقریبا چیزی یاد نمی گیرم؟

آدم ها در سرم می چرخند،دهان های باز دارند،حرف می زنند،حرف می زنند،حرف می زنند....

کاش یکی کاش یکی می نشست  مقابل من و خیلی جدی و محکم می،گفت: درس بخوان! تنها راه نجات تو درس خواندن!

آنقدر درس را فدای چالش های کوچک و بزرگ زندگی ات نکن...

آه....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد