شام خوردیم،سفره هنوز پهن،ظرف ها روی اپن،آقای میم و زینا جوکر می بینند،اما من آمدم تو اتاق بچه ها،دراز کشیدم روی تخت زینا،باد خنکی می وزد و صدای ماشین های عبوری می آید،
خسته ام،ظهر خانه را جمع کردم و جارو کشیدم و رفتم بیرون،از عصر تا حالا همه چیز دوباره بهم ریخته،
می خواهم بیخیال همه چیز بشوم و بروم بخوابم اما یادم می افتد فردا به بهانه گرفتن کارت ملی ام،قرار دارم چندساعتی تنها باشم،یک کافه بروم،در پاساژ بچرخم و شاید چیزی برای خودم بخرم،
دلم از تصور این حس خوب چند ساعت غنج می رود،بلند می شوم تا بروم لباس ها،ظرف ها و اسباب بازی ها را جمع کنم....