نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

بلندشو وقت خواب نیست

شام خوردیم،سفره هنوز پهن،ظرف ها روی اپن،آقای میم و زینا جوکر می بینند،اما من آمدم تو اتاق بچه ها،دراز کشیدم روی تخت زینا،باد خنکی می وزد و صدای ماشین های عبوری می آید،

خسته ام،ظهر خانه را جمع کردم و جارو کشیدم و رفتم بیرون،از عصر تا حالا همه چیز دوباره بهم ریخته،

می خواهم بیخیال همه چیز بشوم و بروم بخوابم اما یادم می افتد فردا به بهانه گرفتن کارت ملی ام،قرار دارم چندساعتی تنها باشم،یک کافه بروم،در پاساژ بچرخم و شاید چیزی برای خودم بخرم،

دلم از تصور این حس خوب چند ساعت غنج می رود،بلند می شوم تا بروم لباس ها،ظرف ها و اسباب بازی ها را جمع کنم....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد