نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

قصه ی درون آدم ها

یادم هست آخرین فرصت نام نویسی کارت ملی را اعلام کردند،من هم به خودم آمدم و چهارشنبه ۲۰آذر سال ۹۸ بعد از ثبت نام در سایت دست زینا را گرفتم و رفتیم آدرسی که گفته بودند،یادم هست خیلی شلوغ بود و من برعکس همه ی دوران زندگی ام مجبور شدم به دستشویی بروم!بعد هم با زینا چرخی در مغازه های اطراف زدیم و من یک تاج تلی برای زینا خریدم(نمی دانم چرا این تل را تاج خواهری زینا و هدیه ی روشنا به او می دانم)

غروب همان روز بی بی چک گذاشتم و فهمیدم روشنا را باردارم!

حالا روشنای من بیست و دوماه است و من کارت ملی ام را گرفتم،بعد از سی ماه(دوسال و شش ماه)!!!!

به مناسبت این اتفاق فرخنده و تنها بودن بعد از مدت ها خودم را به یک لاته مهمان کردم،

وقتی تنها پشت میز کافه نشسته بودم از ذهنم گذشت شاید بعضی از رهگذرها به این فکر کنند این چقدر تنهاست!نه دوستی نه دیتی!نه همسری!

چند نفر فکر می کنند من خوشحال از این تنهایی برای چند ساعت بچه ها را گوشه ی ذهنم گذاشتم و خودم را مهمان یک قهوه کردم؟

چقدر ظاهر آدم ها با قصه هایی که در درونشان می گذرد تفاوت دارد.

بلندشو وقت خواب نیست

شام خوردیم،سفره هنوز پهن،ظرف ها روی اپن،آقای میم و زینا جوکر می بینند،اما من آمدم تو اتاق بچه ها،دراز کشیدم روی تخت زینا،باد خنکی می وزد و صدای ماشین های عبوری می آید،

خسته ام،ظهر خانه را جمع کردم و جارو کشیدم و رفتم بیرون،از عصر تا حالا همه چیز دوباره بهم ریخته،

می خواهم بیخیال همه چیز بشوم و بروم بخوابم اما یادم می افتد فردا به بهانه گرفتن کارت ملی ام،قرار دارم چندساعتی تنها باشم،یک کافه بروم،در پاساژ بچرخم و شاید چیزی برای خودم بخرم،

دلم از تصور این حس خوب چند ساعت غنج می رود،بلند می شوم تا بروم لباس ها،ظرف ها و اسباب بازی ها را جمع کنم....

سلام فرمانده

یک شعر با وجود عدم رابطه معنایی بین سطرهاش،مشکل قافیه،معنا و ....یکجوری به دل نشسته که چند وقت همه جا شنیده می شود،مثبت ها همراهش اشک می ریزند ،منفی ها القای ایدئولوژی جنگ دارند و شستشوی ذهن بچه های کوچک،

من اما جور دیگری به این شعر نگاه می کنم

مخاطب این شعر دهه نودی ها هستند،بالاخره یک جایی به طور مستقیم  بچه هایی که به شوخی " گودزیلا" گفته می شوند، صدا زده شدند،آن هم نه با عنوان کودکانه ،بلکه بزرگ ،موثر و مستقل از پدر و مادرهایشان،

با خودم فکر می کردم اگر جایی می گفتند" دهه ی شصتی ها را فراخوانده!"والا ما بیچاره های سرگردان بین کار و ازدواج و مشکلات زندگی هم ناخودآگاه این شعر را زمزمه می کردیم!

نقطه ی روشن این شعر از نظر من همین یک خط،حتی بقیه ی شعر خیلی سرو صدا نکرده!

زینای من گریزان از هر حفظ شعری،همراه بچه های مدرسه و مسجد این شعر را حفظ کرد کلیپ درست کرد و امروز هم اجرای نهایی دارند،

یکجور حرکت جمعی فقط برای دهه نودی ها،من دهه شصتی امروز همراه زینا هستم و او اصل ماجرا

می دانم این شعر هم سال بعد فراموش می شود اما لذت این حرکت جمعی در خاطر زینا می ماند.

با احترام لطفا کامنت های توهین آمیز ننویسید من به اندازه کافی نظرات توهین آمیز ، منفی و مثبت را خوانده و شنیده ام.