نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

چهارشنبه بی حوصلگی

یک روزهایی مثل امروز بیشتر می خوابم حتی به درس خواندن هم نمی رسم

دست و دلم به جمع و جور کردن خانه نمی رود

دلم یک دوست می خواهد بروم خانه اش،بچه ها بازی کنند ما هم چای بخوریم و صحبت کنیم

حیف دوستم خانه نبود

خواهر فرنگ نشین هم سرکار بود نشد تصویری حرف بزنیم

دارم از بی حوصلگی هلاک می شوم....

نظرات 1 + ارسال نظر
Pariiish چهارشنبه 14 تیر 1402 ساعت 10:40 http://Magicgirl.blogsky.com

بعضی اوقات که بیرون کار دارم و ترجیح میدم یه مسیری رو از داخل پارک رد بشم، وقتی میبینم پیر و جوون،دختر و پسر، بچه مدرسه ای ها دسته دسته نشستن رو نیمکت و چمنا و غش غش میخندن و در گوش هم حرف میزنن همش با خودم میگم ای کاش منم دوستی داشتم که با هم از ساده ترین چیزها لذت میبردیم.بزرگ شدن این مشکلاتم داره مجبوری از چیزهایی که دوست داری دور بشی کاری نمیشه کرد‌.امیدوارم که برای شما این تنهایی زیاد طول نکشه.

چقدر زیبا نوشتید....ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد