نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

شب نگار دوم

بچه ها تازه خوابیدند و من به ذوق نوشتن بیدار ماندم،

دراز کشیدم روی زمین،بین تخت زینا  و روشنا،انگار تکه ای از بهشت است،

عجیب که دارم کش میام!بعد از یک ماه و چند روز،

زندگی از دور تندش خارج شده،به کم خوابیدن عادت کردم و همین که روشنا اجازه بدهد چهارساعت شب و دوساعت بعد از بیداری صبحگاهش بخوابم کفایتم می کند،جوری که امروز به خاطر چرت نیم ساعت ظهر سرحالم!

امروز با دوستم بچه ها را بردیم دوچرخه سواری و خودمان پابه پای بچه ها راه رفتیم،حیف که چند روز بیشتر از عمر عصرهای بلند تابستان نمانده،این پیاده روی ها غنیمت است به خصوص برای من با اضافه وزنی که پیدا کردم.

پاییز را قدیم ها بیشتر دوست داشتم،از گرما و خشکی هوای تابستان به باران و خنکای پاییز پناه می بردم اما امسال نه،

دل نگران کرونایی هستم که قرار با آلودگی هوا و آنفولانزا قاطی بشود،کاش باران همه ی بیماری ها را می شست....

نظرات 1 + ارسال نظر
نمکی چهارشنبه 1 اردیبهشت 1400 ساعت 11:25 http://zendegie-shahrivari.blogfa.com/

قلمت رو دوست دارم عزیزم.... در اولین فرصت از اول ارشیوت شروع میکنم

ممنونم دوستم،سال هاست می خونمت،خوشحالم که به وبلاگم اومدی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد