نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

روزنگار سوم

ساعت یک و نیم ظهر....زینا رفته خانه ی دوستش و روشنا روی پاهای من تاب می خورد تا بخوابد،دیشب خوب نخوابید و من هم بیدار بودم،

معمولا گوشی به دستم و در این.ستا.گرام چرخ می خورم یا وبلاگ می خوانم،اما دیشب سه کتاب خوب از "منصور ضابطیان" به دستم رسیده که هیجان خواندنشان را دارم،

چایِ نعنا را تا نیمه خواندم،سفرنامه ها را دوست دارم،برای من که به جبر جنسیتی ،جغرافیایی ،خانوادگی و مذهبی،آزادی سفر تنها را نداشتم و احتمالا نخواهم داشت و بیشتر سال های عمرم تا اینجا در زیر سقف خانه گذشته،با خواندن سفرهای آزادانه و تک نفره آدم ها به شهرها و کشورهای کمتر شناخته شده،حس خوبی پیدا می کنم،

حس خوب و بی نظیر آزادی

آزادی از مسولیت ها،تعهد ها،باید و نبایدهایی که سی سال همراه من هستند،

سفر را تنها دوست دارم،زیارت را تنها،کافه را تنها،

تنهایی در این جاها باعث می شود به عمق خودم فرو بروم و مکان و زمان را جور دیگری درک کنم،

اما حالا در اینجا که من هستم تنهایی معنا ندارد،قلب من بین سه نفر تقسیم شده و هرکدام که نباشند جایی در قلبم یادشان می کنم،به خصوص دوتا دخترها،

این شش سال آنقدر تنها نبودم که اگر ساعتی تنها باشم از خودم فرار می کنم به گوشی یا کتاب یا حتی تی وی!

کتاب را می خوانم هوس چای نعنا دارم در کافه ای در طنجه،در شب زیرباران...

نمی دانم شاید در دنیای موازی من کوله به دوش شب در همان کافه دارم چای نعنا می خورم...

نظرات 2 + ارسال نظر
مهتاب دوشنبه 14 مهر 1399 ساعت 00:05

سلام
این روزها دوست دارم بدون ادرس بنویسم. شما خیلی خوشبختید که الان دو گل‌دختر دارید... مطمئن باشید ان‌شاءالله وقتی نوه و نتیجه‌تان را بغل کردید، بابت تصمیمی که الان گرفتید، خوشحال می‌شوید.
آدم وقتی یک چیزی بهش خوش می‌کذرد که همیشگی نباشد. سفرتنها وقتی خوش می‌گذرد که هیچ‌وقت تنها نمی‌توانی بروی، بعد یکهو جور می‌شود و می‌روی و کیف می‌کنی.
من الان همه جا می‌توانم تنها بروم... اما دیگر دلم تنهایی نمی‌خواهد.
*
یکی از دوستان بود که عشقمان شده بود که شوهرش برود سفر، تمام نصفه‌شب را حرف بزنیم یا پیامک بازی کنیم...
الان ۵ سالی می‌شود که همسرش نیست. در حادثه منا، شهید شد. بعد از شهادت همسرش، همچنان دوستیم و خیلی با هم حرف می‌زنیم، ولی دیگر هیچ‌وقت نصفه‌شبی حرف نزدیم.

سلام چقدر خوشحالم که برایم نوشتید!دقیقا همین،وقتی چیزی را نداری خیلی خوب به نظر میاد وقتی به دستش میاری میبینی آنقدرها هم جذاب نبوده!دنیا به نظر سراب آرزوهاست

Reyhane R شنبه 29 شهریور 1399 ساعت 21:37 http://injabedoneman.blog.ir

سلام مونا جان.
نوشته هات رو خوندم و به دلم نشست.
یه جاهاییش رو انگار خود من بودم.
اینکه آدم یه روزهایی چقدر دلش سفر میخواد و تنهایی و بی خیالی و بی مسئولیتی
چه خوب که تصمیم به نوشتن گرفتی (:

ممنونم عزیزم،حس مشترک بین ما باعث شد از خواننده های ثابت وبلاگتون باشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد