ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
پنج شنبه بود که زینا را با چمدان راهی خانه مادربزرگ کردم،آقای میم کمی میوه و سبزیجات خریده بود،یک ظرف بزرگ سالاد کامل درست کردم،وقتی تصویر خودم را با ظرف سالاد دیدم از خوشحالی بال درآوردم...چرا؟
آرزوی من بود همچین زندگی ای که آنقدر وقت و حوصله داشته باشمتا غذای گیاهی محبوبم را درست کنم،اما وقتی پدر و دختر هر دو بدغذا هستند واقعا شور و شوقی باقی نمی ماند که با برنامه رژیم ام فهمیدم همه اش بهانه بود...
تنبلی و بهانه هر دو باهم سال ها من را از آرزوی هایم دور کردند...
صبح ها به امید ورزش و صبحانه ام بیدار می شوم،حالا مطمئنم می توانم سبک زندگی دلخواهم را در بین پر مشغله ترین روزهای زندگی ام بسازم...
چه خوب که دخترت خونه مادربزرگش می مونه و بند میشه.دخترای ما به هیچ عنوان تنها اونجا نمی مونن.میگن حوصله مون سر میره.اگه بقیه دخترخاله پسر خاله ها باشن نه.هرچه قدر بخوای میمونن.ولی تنها نه.
همبازی و همدمی داره اونجا؟
مامان بابای منم دیگه شصت سال و رد کردن و حوصله ندارن مثل گذشته ها و سختشونه.
خیلی روزها دلم میخواد چند ساعتی برن اونجا ولی نمیشه.
زینا تا پارسال در هر دو خانواده تک نوه بود،و یک خاله پانزده ساله دارد که به ذوق او شب ها می ماند یا به ذوق عمه و دخترعمه یک ساله اش...کرونا تمام بشود شما هر دو دخترها را نصف روز ندارید و نفس می کشید❤