نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

روزنگار

دیروز روز سختی بود...از آن روزها که بیدار می شوم دلم می خواهد برای همه ی منفی های دوست نداشتنی که دارم،زار بزنم(گریه نه!زااار)

اینکه هشت روز بود از خانه بیرون نرفته بودم،اینکه شب عید و هنوز حقوق آقای میم را واریز نکردند(در حالی که فعلا تا ده روز همه چیز داشتیم)

چرا وزنم کم نمی شود(تقریبا دوماه و نیم،چهار کیلو کم کردم)

لعنت به کرونا(این واقعا درست بود)

وای که به چه ضرب و زوری بلند شدم و برای بچه ها صبحانه درست کردم،لباس ها رو ریختم تو ماشین،زینا را فرستادم کلاس،رادیو همراه را روشن کردم و رفتم سراغ آشپزخانه

روانشناس ها می گویند موقع افسردگی خانه را مرتب کنید،مشاورم هم توصیه اکید داشت موقع حمله سگ سیاه افسردگی فقط کار کن و محیط را عوض کن...

سگ سیاه و سنگین افتاده بود روی سرم و من برای ساده ترین کارها،بیشترین انرژی را گذاشتم تا پیش رفت..

در نهایت اجازه دادم این هورمون لعنتی که چند وقت یکدفعه در مغزم ترشح می شود جذب بشود....

شب شام خوبی داشتیم و من هنوز کمی بغض داشتم و امروز صبح ورزش کردم و خوبم....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد