نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

روزنگار

چند دقیقه پیش  از خواب خوبی که می دیدم بیدار شدم...

خواب دیدم رفتم پرورشگاه و یک دختر چهارساله قبول کردم که بیاید بشود خواهر وسطی!

بشود همبازی زینا و خانه ی مان پرسر و صدا تر بشود،آرزوی من برای داشتن سه تا دختر به فاصله سه سال را برآورده کند...

خیلی خووب بود...کاش میشد...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد