نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

شب نگار

چند شب آمدم بنویسم آنقدر حالم متغیر بود که پشیمان شدم.....

امروز اما ثبات داشتم،در یک حال خوب مثبت.

♡♡♡♡♡♡♡

تولدم بود،از شب قبلش روشنا نیمه شب تب کرد و راهی درمانگاه شدیم،حدس و گمان به عفونت اداری و رزوئلا داشت دکتر،

هر دو را با زینا تجربه کرده بودم عفونت ادراری تجربه سخت و طولانی بود،دلم لرزید نکند با این اوضاع کرونا مجبور باشیم برویم بیمارستان؟؟

تب،تب و سکوت روشنای مظلوم من،بی خوابی،بهم ریختن اوضاع خانه و دردناک ترین حال برای من فراموش شدن زینا بود....انگار که گم شده بود بین نگرانی هایم برای روشنا و رسیدگی به او....

بی خوابی و خستگی از من مادر کم حوصله و سردردی ساخته بود ،شب تولدم از مادرم هدیه یک خواب بی دغدغه ی نیم ساعت گرفتم که از من آدم دیگری ساخت!!!

روز تولدم تب روشنا قطع شد و تقریبا تمام روز را خوابید و من بهترین هدیه را گرفتم....وقت خالی برای بازی با زینا،تمییزی خانه و حمام.

سی و یک سالگی اینگونه آغاز شد در حالی که از سی سالگی چیزی جز بدو بدوهای بی وقفه مادرانه عایدم نشد....


نظرات 3 + ارسال نظر
نمکی چهارشنبه 1 اردیبهشت 1400 ساعت 11:18 http://zendegie-shahrivari.blogfa.com/

دغدغه های مادرا همه شبیه هم هست.... بچه بچه بچه

دقیقااااااا

Ro سه‌شنبه 31 فروردین 1400 ساعت 15:16 http://Dreamj.blogsky.com

تولدتون مبارک

متشکرم

Reyhane R سه‌شنبه 31 فروردین 1400 ساعت 09:09 http://injabedoneman.blog.ir/

تولدت مبارک مونا جان (:
خسته نباشی ‌و خدا قوت بده بهت

ممنونم دوستم....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد