ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
چند شب آمدم بنویسم آنقدر حالم متغیر بود که پشیمان شدم.....
امروز اما ثبات داشتم،در یک حال خوب مثبت.
♡♡♡♡♡♡♡
تولدم بود،از شب قبلش روشنا نیمه شب تب کرد و راهی درمانگاه شدیم،حدس و گمان به عفونت اداری و رزوئلا داشت دکتر،
هر دو را با زینا تجربه کرده بودم عفونت ادراری تجربه سخت و طولانی بود،دلم لرزید نکند با این اوضاع کرونا مجبور باشیم برویم بیمارستان؟؟
تب،تب و سکوت روشنای مظلوم من،بی خوابی،بهم ریختن اوضاع خانه و دردناک ترین حال برای من فراموش شدن زینا بود....انگار که گم شده بود بین نگرانی هایم برای روشنا و رسیدگی به او....
بی خوابی و خستگی از من مادر کم حوصله و سردردی ساخته بود ،شب تولدم از مادرم هدیه یک خواب بی دغدغه ی نیم ساعت گرفتم که از من آدم دیگری ساخت!!!
روز تولدم تب روشنا قطع شد و تقریبا تمام روز را خوابید و من بهترین هدیه را گرفتم....وقت خالی برای بازی با زینا،تمییزی خانه و حمام.
سی و یک سالگی اینگونه آغاز شد در حالی که از سی سالگی چیزی جز بدو بدوهای بی وقفه مادرانه عایدم نشد....
دغدغه های مادرا همه شبیه هم هست.... بچه بچه بچه
دقیقااااااا
تولدتون مبارک
متشکرم
تولدت مبارک مونا جان (:
خسته نباشی و خدا قوت بده بهت
ممنونم دوستم....