ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
هر روز ما این طور آغاز می شود....
روشنا مرا بیدار می کند،حدود ۹صبح،کمی شیر میخورد،از اتاق بیرون می رویم تا زینا از صدای آواز روشنا بیدار نشود،روشنا را عوض می کنم،اسباب بازی و زیرانداز و بیسکویت مادر را برایش می گذارم،لباس ورزش می پوشم،
نیم ساعت ورزش می کنم،در حالیکه روشنا دمبل و گوشی و حتی من را می خواهد!!و غر می زند،بین ورزش ها توپ را برایش هل می دهم،زینا بیدار می شود از همان یکی دو سالگی از خواب بیدار می شد اعصاب نداشت!بی حرف و اخم درهم می رود پای تبلت برای فیلم،
ورزشم تمام می شود،عرق ریزان و نفس زنان می روم برای آماده کردن صبحانه بچه ها،
آَشپزخانه بهم می ریزد،قهوه خودم را آماده می کنم،صبحانه بچه ها را می دهم،هم زمان با زینا که اخلاقش جا آمده حرف می زنیم،کارتن می بینم،روشنا خوابش گرفته می روم او را می خوابانم هنوز لباس ورزش را عوض نکردم،روشنا که می خوابد می توانم نیم ساعتی کارها را انجام بدهم و ناهار بگذارم....
پ.ن:امروز یکدفعه از این روتین که چند ماه دارم تجربه می کنم خوشم آمد!خواستم با جزییات بماند....مطمئنم پاییز که بشود و زینا برود مدرسه همه چیز تغییر می کند...
نوشته هات یه حسی بهم میده که نمیدونم چیه... دوست دارم بخونمت
ممنونم.....چه خوب که دوست داری بخونی