ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
به دعوت ریحانه جان(اینجا بدون من)[نمی تونم لینک بگذارم و نمی دانم چرا] به چالش دعوت شدم....خیلی فکر کردم چندبار موضوعات را خواندم اما هیچ کدام درگیرم نکرد،جز شماره سی،(تصویری از زندگی در خارج از کشور)
از شماره سی در یکی از اولین سیاه چاله های زندگی ام،یک عکس دارم در پس ذهنم،آن روزها شده بود تصویر روزگار آرمانی من و حالا با دانشی که دارم فهمیدم چقدر نابخردانه می خواستم به این تصویر برسم،
تصویر من بودم با یک بارانی بلند خاکستری در غروب سرد و بارانی هامبورگ که دوان دوان از دانشگاهی که درس فلسفه می خواندم بیرون زده بودم تا به خانه برسم که زینای کوچک تنها بود....تصویر زنی تنها اما مستقل و قوی که دست دخترک را گرفته بود و پشت پا زده بود به هرچیز بد و ظالمانه ای که به اسم مصلحت و خانواده به او تحمیل کرده بودند...تصویر زن جنگجو
اما حالا می دانم زندگی پیست رقص است نه میدان جنگ،خوشحالم که نشد و حالا اینجا هستم....
اگه بگم در پس زمینه ذهن منم یه همچین افکاری بوده و هست نمیخندی بهم؟ (:
جنگجو و مستقل...جنگجو که نبودم هیچوقت ولی مستقل...چیزی که بارها و بارها بهش فک کردم و غصه شو خوردم ):
حصارها و محدودیت هایی که خانواده و جامعه به آدم تحمیل میکنن گاهی آدم رو تا مرز خفگی پیش میبره!
چرا بخندم؟حالا فهمیدم این اطرافیانم بودند که به اشتباه من را وارد فاز جنگ کردند و البته به دنبال مستقل شدن هنوز هم هستم ولی نه با جنگ و خونریزی