نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

روزنگار

از دیشب هنوز جور خاصی ام...

باورم نمی شود می توانم از تمام چرت و پرت های سخت،سیاه و آزاردهنده ای که تمام سال های زندگی ام،مغزم به خوردم داد،رها بشوم...

یادم می آید آنقدر بی قرار می شدم که دلم می خواست بروم برّ و بیابانی گم و گور بشوم...یا از شدت خشم مثل آتش فشانی منفجر می شدم....غم،آه غم!سنگین و لخت می افتاد روی دلم و من هیچ راه فراری نداشتم...

شادی های عاصقه گونه و شب بیداری های پرانرژی،نقشه های روشن زندگی که به دو سه روزی پودر می شدند...

بعد از تولد روشنا زندگی مغزی من برمدار درد می چرخید..یعنی قرار است به پایان برسد؟

هم خوشحالم و هم غمگین...غمگین دردهای رفته که می شد نباشد،عمری که در بی قراری و بالا پایین شدن ها، بی خاصیت گذشت،

مونای رنجور و خسته را بغل  می کنم....این یک سال و چندماه چقدر انرژی گذاشت تا مغز خارج از تعادل را با تکنیک های روان درمانی آرام و متعادل کند....خسته نباشی جانِ دل....