ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
از سه سالگی می نوشتم...آن موقع اسمم را برعکس می نوشتم،"نامو"!
باسواد که شدم همان تابستان کلاس اول به دوم شعر می گفتم،بعد کم کم داستان نویسی شروع شد و سیزده سالگی به روزانه نوشتن روی آوردم...از سیزده سالگی تا بیست و هشت سالگی،پانزده تا تقویم پر!
پر از حرف ها و فکرها ،خاطرات،مناجات های نیمه شبانه ام،استرس ها،عاشق شدن هایم...
کارم شده بود خواندن سررسیدهای سال های قبل،مرور تلخی ها(بیشتر بود) و تکرارشان،
در اختلافات بین من و آقای میم اورفت سراغ این ها و عکس گرفت و پخش کرد...ضربه سختی بود،آنچه ته دل داشتم را همه فهمیده بودند،
آنچنان ضربه فنی شده بودم که ماندم چه کنم!
مشاورم گفت بریز دور هرچه بوده و ننویس...
روزی که پانزده تا سررسید را چیدم دورم و پاره کردم و ریختم دور انگار پانزده تا سنگ که مرا به زمین وصل کرده بودند،رهایم کردند...
حالا نمی نویسم،پس خاطره خوب و بد هم ندارم،پس فراموش می کنم گذشته را
نفس راحتی می کشم،هی با یادآوری خاطراتم به خودم چاقو نمی زنم،با تلاش برای نوشتن شان نشخوار نمی کنم...
باید بگویم حتی آرشیو اینجا را هم جز دوبار نخواندم،
شاد ترم،گذشته برای من سفید است با چندتا نقطه مطلوب کمرنگ...
پ.ن:برای من این توصیه مفید بود نه برای همه.
سلام به شما. افرین بهتون که از بچگی شدید نویسنده.



و چقدر تلخ که مجبورا پاره کردید.حداقل از 15 سال قبل میتونستید تو وبلاگ نویسندگی کنید. اینجا بهترین جا برا نوشتن خاطرات و حرف دله. آروزی موفقیت براتون میکنم
سلام....فضای وبلاگ حس و حال کاغذ را نداشت و نوشته ها در معرض قضاوت و خواندن دیگران بود که دوست نداشتم