نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

روزنگار

گاهی دلم می خواهد همسایه برج روبه رویی باشم و از خودم بنویسم،از زنی که طبقه اول برج روبه روی ماست،زنی که هر صبح به محض تابش خورشید روی گلدان هایش پرده را کنار می زند و نگاه شان می کند،کمی بعد با بطری آب می آید تک تک گلدان ها را با عشق آب میدهد،آب اسپری می کند روی برگ هایشان،

بعضی روزها روسری اش را سفت می بند دور خودش و بعضی روزها نه،

لباس ها را که پهن می کند روی بند رخت،حواسش به بچه هایی است که پایین برج بازی می کنندو دنبال دخترش است که بین بچه ها باشد،جایی نرود و ماسکش را درنیاورد،

گاهی دختر کوچکی را بغل می کند می آورد کنار گلدان ها و برایش از کوچه و گلدان ها می گوید،

غروب ها می آید مشت مشت یاس می چیند و بو می کند،در گرگ و میش هوای غروب و صدای اذان خیره می شود به جایی...

آخر شب ها که تمام چراغ ها و نورپردازی برج ها خاموش می شود و فقط صدای شرشر آبنمای برج می آید،

می نشیند روی چهارپایه و باز به جایی خیره می شود‌‌‌...

این زن طبقه اول برج روبه رویی به چه فکر می کند در تمام این ساعت ها و رفت و آمدش به تراس؟

پ.ن:حیف که همسایه روبه رویی ما اصلا پرده را کنار نمی زند!

نظرات 4 + ارسال نظر
یاسی‌ترین دوشنبه 28 تیر 1400 ساعت 16:26 http://yasitarin.blog.ir

چه جالب

مامان چیچیلاس دوشنبه 28 تیر 1400 ساعت 16:00 http://Mamachichi.blogsky.com

کتابی خونده بودم از پل استر که با این پست یاد اون کتاب افتادم

اسم کتاب چی بود؟؟

باشماق دوشنبه 28 تیر 1400 ساعت 09:00

با درود
آدم باید با داشته هایش حال کند
نداشته ها که زیاد اند
بعضی‌ها ها عادت کرده اند که حسرت فقط بخورند
و به این نمی اندیشند که سهم همه از دنیا چقدر است
آخوند محل ما می گفت
ما مثل بچه ها هستیم وقتی خوراکی پخش می شود دنبال بانی اش می افتیم که نکنه به ما نرسد
اگه سر جایشان بنشینند سهم به آن ها داده می شود

آرامش دوشنبه 28 تیر 1400 ساعت 00:44

چقدر زیبا خودت رو از بیرون تماشا کردی...
البته اگر درست متوجه شده باشم ;)

بله درست متوجه شدید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد