ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
این را می خواستم دیشب که بچه ها خوابیدند بنویسم،اما حال نداشتم بروم گوشی را از شارژ دربیاورم!
***
قرنطینه تمام شد،آقای میم می خواست برود هیات،من اما حال و حوصله نداشتم بچه ها را آماده کنم،شیر و پوشک و خوراکی و اسباب بازی و زیر انداز و دستمال و الکل بردارم!!!!
از طرفی در خانه پودر شده بودم،دلم آدم ها را می خواست ببینم در این وانفسای کرونا،چطور روزگار می گذرانند،
دو دل بین رفتن و ماندن بالاخره رفتیم،
اگر بگویم هر سه تای ما به جز آقای میم،چسبیده بودیم به شیشه ی ماشین و بیرون را تماشا می کردیم عجیب نیست،حتی روشنا در سکوت به ماشین ها نگاه می کرد.
رسیدیم گوشه ای در خیابان نشستیم،
آخرین بار شش سال پیش آمده بودم اینجا،زینا از صدای بلندگوها ترسید و برگشتیم.
یادم به زمان بی بچگی ام افتاد،هرشب اینجا بودیم،هر مناسبتی،من آن موقع بعد از سقط اولین بچه ام افتاده بودم در خط مادر شدن،
با حسرت به زنان کالسکه به دست نگاه می کردم،به نظرم از من دور بود،خیلی دور،
اول روضه زینا دستشویی لازم شد،تا رفتیم و برگشتیم روضه تمام شد اما من در راه برگشت آن چه باید می گرفتم را گرفته بودم...
آخییی عزیزم چقدر یک لحظه حستو قبل از اینکه زینا بیاد تو دلت درک کردم
چقدر خوب که الان دخترا رو داری
بچهها همیشه بیرون از خونه تو موقعیتهای ناجور دستشویی دارن
یاسی ترین عزیزم....واقعا شکرخدا برای بچه ها