نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

شب نگار

انگار یک کوه غم ریختند روی من،آویزان شدم سمت زمین!کش می آیم مثل نقاشی های "سالوادور دالی".

بیماری چندچهره ی روشنا دوباره بر می گردد سرجای اولش،انگار به من می گوید" گیم آور" شدی،برو از اول.

عصر خوشحال نشسته بودیم به تماشای یک سریال اعصاب خرد کن اقتباس از "مکبث" که روشنا خواب آلود دوباره شروع کرد،دوباره من بین حمام و پوشک و کرم زینک وازلین شروع کردم به دور زدن،

روشنا را خواباندم و خودم از شدت ناراحتی هیچی از غم و غصه های سریال نفهمیدم،زینا این وسط رفته بود حمام  وقتی دیده بود من درگیر روشنا هستم برای اولین بار حمام را مرتب کرده بود و شسته بود!

حالم گرفته بود دوست داشتم گریه کنم اما به زینا گفتم بیا برویم تا برایت یک جایزه بخرم،برق خوشحالی در چشمانش درخشید اصلا انتظار نداشت این کارش در شرایط مریضی روشنا دیده بشود،

روشنا از همان ورودی درمانگاه گریه کرد تا آخرش،جایزه یک آبنات"موآنایی" برای زینا خریدم و با سردرد،غم،و گلو درد ناشی از خستگی که بعد کرونا به سراغم می آید برگشتم خانه.

روشنا بهتر شد،مثل دیشب اما من انگار اعتمادم را از دست داده باشم

،غمگینم،نمی دانم فردا که روز پنجم است و آخرین دوزآمپول چه خواهد شد....

پ.ن:بعد از سه،چهار روز موهایم را شانه کردم،نصف موهایم کنده شد!

آقای میم از آمپول زدن به شدت می ترسد،این ترس ریشه در کودکی اش دارد و آلان تبدیل شده به خشم،در نتیجه خودم تنها روشنا و زینا را می برم برای تزریق آمپول

پ.ن:روشنا خوب بشود،بچه ها را می گذارم خانه،به خواهش و تمنا از دکتر می خواهم یک سرم برایم بنویسد فقط یک ساعت بخوابم تنها.

نظرات 4 + ارسال نظر
مهربانو شنبه 6 شهریور 1400 ساعت 11:22 http://baranbahari52.blogsky.com/

مونای عزیزم خیلی متاسفم روزای سختی رو میگذرونی یاد روزای سخت بیماری خودمون افتادم . تنم تب داشت بیحال و کلافه بودم و یهو همه ی انرژیم تخلیه میشد ولی خودم رو می کشوندم پشت سر هم آبمیوه و سوپ و غذاهای مقوی آماده می کردم مهردخت هم نسبت به تمیزی خونه حساس شده بود با اون حالمون همه ش جارو گردگیری میکردیم
ولی گذذذشت.
میدونم چقدر خسته و کلافه ای ولی تموم میشه عزیزم
میبوسمت دوست عزیز و جدیدم

سلام مهربانو جان،شما همسن مادر من هستید و ته قلبم خیلی ذوق زده شدم وقتی کامنت شما رو دیدم،اینکه یک بزرگتر دوست داشتنی من را دوست جدید و عزیز خود می داند برای من باعث افتخار❤❤❤

محدثه شنبه 6 شهریور 1400 ساعت 09:30

با اینکه عموما آدم بیخیالی هستم- شایدم نیستم!- اما همیشه ته سختی ها میگم فک نکنم تموم شده باشه…همین باعث میشه از برنامه ریزی برای هر چیزی دلهره بگیرم… یعنی وقتی میگی روشنا بیمار شد و من قشنگ میفهمم… میدونی ، خستگی خیلی تو حس اینکه همه چی داره بدتر میشه دخیله… واقعا خواب کافی و خونه تمیز و یه خدمتکار لازمی که صدات کنه خانم غذا آماده اس و بری سر میز مفصلی بشینی و غذات بخوری و دوش بگیری و وقتی داری چای هل دار میخوری یه فیلم خوب ببینی درحالی که بچه ها آروم و سالم خواب هستن

جانا سخن از زبان ما می گویی‌...من هم از ذهنم می گذره کاش خدمتکار داشتم!مخصوصا بعد از دیدن فیلم زخم.کاری دیدم اینا چه راحت می تونند به نقشه هاشون برسند خدمتکار میشوره،می پزه،می روب!اینا بیکار فقط قهوه می خورند،کتاب می خونند

در بازوان شنبه 6 شهریور 1400 ساعت 01:50

مونا جان این کووید خیلی روی روحیه و ریزش مو و کلا تاثیرات عجیب غریبی داره. سخت نگیر اگه مثل نقاشی های دالی شدی. چند روزی طول میکشه تا همه چیز رو به راه بشه

ایشالا روشنا هم خوب خوب باشه دیگه

عزیزم...دوست لطیفم....ممنونم که اومدی و نوشتی برام
خیلی عجیب همه چیز رو تحت تاثیر قرار میده،حالا ویتامین و بیوتن دارم اما دل و دماغ ندارم،روشنا خوب بشه میرم سراغ خودم

یاسی‌ترین شنبه 6 شهریور 1400 ساعت 01:32 http://yasitarin.blog.ir

الهی بگردم خواهر
من چقدر درکت میکنم
دلم برای غصه‌هات غصه‌ای شد...
نی‌نی مریض باشه زندگی زندگی نمیشه
دلم برای زینا هم کباب شد قشنگ میتونم تصورش کنم

خدایا زودتر سلامتی رو به این خانواده برگردون و یه استراحت و آرامش به این مامان مهربون بده
الهی آمین

یاسی ترینم می بینی یکی دوتا ویروس چطور ما رو یک ماه زیر و رو کردند؟؟؟
آخ که به دعای قشنگت خیلی نیاز داشتم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد