ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
بچه ها که خوابیدند،آخرین ریخت و پاش ها را جمع کردم ، خواستم قوری چای را بشورم اما چشمم به دانه های هل داخل قوری افتاد،دلم چای مانده با عطر هل خواست،
آب را جوش آوردم و یک لیوان کوچک چای ریختم،عطر هل را بوییدم و یاد نوشته ناتمام ام افتادم که پارسال به ذهنم رسیده بود و نیمه رهایش کرده بودم:
چای شب مانده بوی هل می دهد،
شبیه رویاهای بیات شده ی کودکی
که هنوز طعم شیرین اش زیر دندان هایم مانده است
بهار رفته به گرمای تابستان رسیده
تقویم روی میز اما هنوز فصل بهار را می شمارد
همه چیز همین قدر رفته
و همین قدر مانده شده....
پ.ن:نمی دانم شعر است یا نثر ولی عطر هل چای شب مانده دارد....
آخی عزیزم چقدر قشنگ

ممنونم یاسی جانم
چقدر این شعرت زیبا بود
چقدر احساسات من بود موقع خالی کردن قوری وقتی با اکراه دانههای هل را خالی میکنم از بس خوشبویند جایشان سطل آشغال نیست واقعا
ممنونم از حس خوبت
آرامش عزیزم....ممنونم از نگاه قشنگت
چقدر قشنگ
ممنونم رویا جانم
چه زیبا نوشتی بانو!
متشکرم
خیلی لحظه قشنگی بود.دلم چای شب مانده خواست.
آخی....