ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
روشنا می رود سراغ کتابخانه،برای تنوع هربار یکی از طبقه ها را بیرون می ریزد!
هربار که می روم جمع کنم،نگاهم به کتاب هایم می افتد دلم غنج می رود!از حسن انتخابم،از این همه کتاب متنوع،انگار مرا رها کردند در کتابفروشی،اما گفته باشند حق خواندن نداری!!!!
همین قدر غم انگیز کتاب ها را می چینم و می روم سراغ بقیه کارها.
پ.ن:خیلی وقت مغزم فرمان نخواندن کتاب را صادر می کند،حوصله خواندن ندارم،رقبت شروع کردن....
یعنی میشه
آخ یاسییییی
بچهداری انرژی آدمو میگیره. ایشالا بزرگتر که بشن دوباره کتابخون میشی
دوست دارم اولین کتاب رو از شما بخرم،حضوری با طعم یک قهوه در کافی شاپ