نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

داستان غم انگیز من و کتاب هایم

روشنا می رود سراغ کتابخانه،برای تنوع هربار یکی از طبقه ها را بیرون می ریزد!

هربار که می روم جمع کنم،نگاهم به کتاب هایم می افتد دلم غنج می رود!از حسن انتخابم،از این همه کتاب متنوع،انگار مرا رها کردند در کتابفروشی،اما گفته باشند حق خواندن نداری!!!!

همین قدر غم انگیز کتاب ها را می چینم و می روم سراغ بقیه کارها.

پ.ن:خیلی وقت  مغزم فرمان نخواندن کتاب را صادر می کند،حوصله خواندن ندارم،رقبت شروع کردن....

نظرات 2 + ارسال نظر
یاسی‌ترین جمعه 16 مهر 1400 ساعت 23:56 http://yasitarin.blog.ir

یعنی میشه

آخ یاسییییی

یاسی‌ترین سه‌شنبه 13 مهر 1400 ساعت 01:42 http://yasitarin.blog.ir

بچه‌داری انرژی آدمو میگیره. ایشالا بزرگتر که بشن دوباره کتاب‌خون میشی

دوست دارم اولین کتاب رو از شما بخرم،حضوری با طعم یک قهوه در کافی شاپ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد