نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

باران پاییزی

خسته و بی اعصاب،بی حوصله از شب کشدار پاییزی،دلگیر از دست آقای میم که طبق معمول هیچ تلاش موثری در جهت حل مشکل مزمن حوصله سر رفتگی زینا نکرده و توپ را انداخته بود در زمین من،نشسته بودم روی مبل و دنبال انیمیشن خوب بودم که با زینا آخرشب ببینیم،

صدای رعد و برق شنیدم،زینا را فرستادم پشت پنجره و صدای جیغش بلند شد:بارون میاد!!!!!!!!

از تراس نگاه کردم،هوا بوی خاک داشت و باران چقر و سنگین نَمی به زمین زده بود،

خوشحال شدم،

برای شروع پاییز واقعی همین باران کافی بود،

حالا هم باد می وزد و هوا واقعا خنک شده،

پ.ن:ته دلم یک غم مستمر سنگین نشسته،هر خنده ای که می کنم انگار این غم را قورت می دهم،انگار چاره ای جز نگه داشتن اش ندارم،راه حلش فقط زمان است آن هم چندسال....



نظرات 2 + ارسال نظر
یاسی‌ترین جمعه 16 مهر 1400 ساعت 23:59 http://yasitarin.blog.ir

عزیزم .... چه خوب
ما هنوز بارون ندیدیم ولی

الهی میفهمم از کدوم غم‌هاست... بزار باشه دستش نزن

بارون عزیز امیدوارم امسال مهربون تر باشه باهامون
دوستش ندارم یاسی،غم تلخی و سیاه ولی فعلا باید باشه

رهآ پنج‌شنبه 15 مهر 1400 ساعت 14:03 http://Ra-ha.blog.ir

چرا میخوای این غم نگه داری؟
قرار با نگه داشتنش به چی برسی؟

نمی تونم دور باندازمش...هیچ راهی برای از دست دادنش نیست مگر زمان
فکر کن غم به خاطر کرونا و شرایط اش،چاره ای جز گذر زمان نداریم این هم از این همین دسته غم هاست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد