ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
دیروز از این روزهای سختی بود که به عدد موهای سرم از سر گذرانده بودم،روزهای بی حالی و بیماری،شب های بی خوابی و بچه ای که پابه پای مادرش تب کرد،نخوابید،گریه کرد،
مادری که بچه را گذاشت روی پا و همان طور خوابید،بیدار شد،دارو داد،شیاف گذاشت برای بچه،نیمه شب از بین انبوه اسباب بازی ریخته روی زمین و ظرف های نشسته کورمال کورمال درجه تب را پیدا کرد،بچه حالش خوب شد،سرحال ساعت ۳شب شروع کرد به بازی! و سر وصدا،
مادر خوابید با خیال راحت از تب خاموش شده،بچه هم خوابید
امروز اما آفتاب درخشید،همه چیز روشن بود،
صبحانه زینا و روشنا را دادم و کلاس آنلاین زینا شروع شد بعد کلاس منم و خانه ای که باید بدرخشد
شما دقیقا دیروز من هستید با این تفاوت که بچه های من سه تا بودن بافاصله سه سال و من شاغل بودم اما گذشت سخت گرفتم سخت تر گذشت الان که کوچیکه ۱۳سالشه میفهمم که چقدر خودم رو اذیت کردم اما خدا رو شکر الان خوبم هرچند جسمم داغونه
شاغل بودن با سه تا بچه خیلی سخت!!!!چه توانی داشتید
امیدوارم خوب خوب باشید همیشه
مونا له ام.فقط مستقیم اومدم اینجا رو بخونم میادا فک کنم فقط منم که دارم شاخ غول میشکنم
سپیده عزیزم ممنونم که میای می خونی
من هم با خوندن وبلاگت همین حس رو دارم که تنها نیستم
پنج سال بعد روزگار بهتری در پیش
خوبی مونا؟
امروز بهترم نسترن جان