نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

منِ خسته

خسته ام،خوابم میاد،روشنا دیشب آخر همه خوابید،حدود ساعت یک شب و صبح اول همه بیدار شد هفت صبح!!!!

حدقه ی چشم هایم درد می کند،نشستیم سرکلاس آنلاین زینا،یک کوه لباس کثیف از خانه باغ آوردیم،ناهار هم ندارم،بچه ها را باید ببرم حمام،

دلم فراغت عید را می خواهد،آن وقت ها که فیلم می دیدم،با صدای پرنده ها بیدار می شدم،چشمم به زیبایی شکوفه ها روشن می شد،لباس نو می پوشیدم،خانه به طرز غریبی مرتب می ماند،مهمانی می رفتیم،گاهی مهمان داشتیم،آقای میم شاد بود و من هم.

امسال عید می خواهم خا.تون و جی.ران ببینم،شب ها که بچه ها خوابیدند،تنها،

نمی دانم کی می رسد روزهایی که سر من از بی خوابی سوزن سوزن نمی شود و اول صبح خلقم به کلاس های دوست نداشتنی آنلاین تلخ نمی شود....

خواهرها و انتخاب ها

آمدیم خانه باغ،خواهرفرنگ نشین مصاحبه دارد و تند تند رو به دوربین مک بوکش فرانسوی حرف می زند،من هم با روشنا بازی می کنم و نگاهش می کنم،

از یک نقطه شروع کردیم،زیر سقف یک خانه و کنار یک پدر و مادر،

اما انتخاب های متفاوت آلان ما را در دو سر یک طیف قرار داده،

من یک مادر خانه دارم با ازدواج کاملا سنتی،ادامه تحصیل ندادم و هرگز استقلال مالی و شغلی نداشتم،

او یک دختر مجرد است که خارج از ایران دکترا می خواند،شغل و درس و استقلال مالی دارد و هرگز ازدواج نمی کند و مادر بودن انتخابش نیست،

می گفت شاید در پنجاه سالگی به خاطر نداشتن خانواده و بچه پشیمان باشد اما این پشیمانی نتیجه ی انتخاب امروزش.

به این فکر می کنم انتخاب برای  آدم ها مثل سوزن ریل قطار است،با تغییر ریل مسیر دو قطار در ایستگاه یکسان به مقصدهایی با فاصله هزار کیلومتر می رسد....


غم شبانه

ولو شدم کنار شوفاژ،لیوان چای نبات کنارم،از اثرات زیاده روی در خوردن نان سیر و سبزیجات!اینجور افتادن و تهوع گرفتن است!

غمگینم،ناخودآگاه اخبار جنگ را دنبال کردم،به دلیل نوساناتی که در بازار ارز دیج.تال رخ داده،مجبورم هر روز استوری ها چک کنم،آموزش ببینم و ...

عکس ها غمگینانه و شیک بود،آدم هایی با لباس های خوب و شیک،چمدان های مرتب،کالسکه هایی با عروسک های آویز در حال فرار از جنگ!

بیشتر شبیه یک کمپ زمستانه بود تا جنگ زده های فراری،

هر عکس صحنه فرار مردم خاورمیانه در ذهنم زنده میشد،آدم هایی با لباس های کهنه و خاکی،بچه ها کوچک بسته شده به کمر،لباس و اسباب پیچیده در پارچه ها  و ساک های درب و داغان،و چهره هایی عمیقا ترسیده،

آدم‌باورش نمی شود در اروپای با ثبات مرفه،یک دفعه جنگی بیاید و همه چیز بهم بریزد،

ترس،غم،مرگ،گرسنگی،آوارگی کلید واژه خاورمیانه است

چه بد که زشتی ها دوباره در جهان پخش می شود.‌‌‌...

********

کاش هیچ مادری چه با کالسکه چه با بقچه پیچده دور کمرش مجبور به فرار با بچه اش نباشد،کاش....

شب نگار

همین آلان دراز کشیدم روی تخت،از صبح ساعت نه و نیم تا همین آلان!

بچه ها که خوابیدند یک لیوان بزرگ آب برداشتم و آمدم اینجا،

خواهر فرنگ نشین قشنگم برگشته،با یک چمدان بزرگ که حتی یادش رفته بود لباس راحتی بردارد!خودش بود سوغاتی ها،لباس تنش و کوله لب تاب!!!!

همدیگر را سفت بغل کردیم،بدن من در مقابل بدن ورزیده و ورزشکاری اش یک مارشمالوی نرم بود!!!

امروز اما ندیدمش، صبح حال دلم شبیه وقت هایی بود که از خواب خوبی می پریدم و می فهمیدم هرچه داشتم فقط یک خواب بوده،دلم تنگ بود اما کلی کار داشتم برای انجام دادن(یادم افتاد تکالیف زینا را ارسال نکردم اما حس بلند شدن ندارم!)

فردا از صبح می روم خانه ی مامان تا آخر شب، لباس و وسیله آماده کردم برای خودم و دوتا بچه ها،

امسال حال بهتری دارم،بیشتر ذوق می کنم،حس مسخره من چرا اینجا هستم و او آنجا،از کله ام رفته،اصلا هرکس سرجای خودش خوب نشسته،

هرچند خودم از پارسال خیلی بهترم....


اولین روز آخرین ماه

اسفند رسید،برای من خیلی سر صبر آمد،آرام آرام دی و بهمن را گذراندم در بدوبدوهای بی وقفه،

باران می آید،منتظرش بودم،باران که ببارد،هوا که سرمای سنگین را بشکند موقع جوانه زدن من می شود، خاک ها را کنار می زنم،شادی زیر پوستم می دود،از نردبان بالا می روم،پرده های خاکی را باز می کنم،شیشه را دستمال می کشم،خنکای  هوا می ریزد داخل اتاق بهم ریخته که جارو برقی و دستمال های رنگارنگ و شیشه پاکن و طی  گوشه کنارش جا خوش کرده،اتاق را تمیز می کنم،پرده تمیز و خوشبو را وصل می کنم،اتاق بوی خوب مایع نرم کننده می گیرد،خاک از گوشه اتاق و تخت و تشک رفته،همه چیز برای مدتی مرتب سرجای خودش نشسته،روتختی و رومیزی ها عوض شده،

شادی دویده زیر پوست خانه و اهلی اش،آقای میم عیدی می گیرد یک روز تعطیل زود از خواب بیدار می شود و بعد از یکسال چهارتایی به خرید عید می رویم،کمی شکلات و آجیل و میوه خشک می ریزم داخل ظرف برنجی شیشه ای روی میز،آرایشگاه می روم،لباس نو می پوشم،بهار را در آغوش می گیرم،

من دختر بهارم و در بهار هرسال متولد می شوم....

*******

من که قصد خانه تکانی نداشتم آلان خانه ی مان شبیه هرسال شده!نردبان وسط خانه است،کمد بچه ها را تکاندم!پرده اتاق و شیشه پنجره شان  را شستم!

فردا نوبت اتاق خودمان و آشپزخانه است تا پرده و شیشه شویی داشته باشند!!!

پست قبل را کلا نادیده بگیرید!!!