نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

کاش دل هیچ دختری نشکند...

اوووف

امان از من

امان از تله لعنتی که با شنیدن خبر ازدواج هرکس پرت می شوم ته این تله سیاه و عمیق

دخترعموی آقای میم در بیست و چندسالگی با اشتیاق بسیار!دارد ازدواج می کند

از دیروز که من به خاطر کم خوابی و خستگی راه افتاده بودم گوشه ای و هی چرت می زدم و بچه ها ریخت و پاش می کردند و چمدان لباس ها وانبوه لباس کثیف ریخته بود کنار خانه!

با خودم می گفتم خبر دارد پنج شش سال بعد اینجایی که من هستم ایستاده؟

امروز هم

هر لباسی که شستم و پهن کردم،خشک شد و جمع کردم گفتم از این کار تکراری خبر  دارد؟

روشنای سرتق را که روزی ده بار کشوی لباس خودش و زینا را می ریزد بیرون تا لباس دلخواهش! را پیدا کند،

سوار تاب کردم و کشوها را مرتب چیدم وقفل کودک زدم

گفتم از این هم خبردارد؟از این تلاش بی فایده برای مرتب کردن کشوها؟

پیاز داغ غذا را که آماده می کردم از تصور اینکه سال بعد این موقع دارد آشپزی می کند حس خوبی بهم دست نداد

گفته بود آقای خواستگار هم فکری زیادی با او دارد،کاش لذت پیدا کردن همسر هم فکر و هم صحبت برای او ابدی باشد

کاش دلش هرگز نگیرد،بغض نکند،اشک هایش وسط بحث و جدل جاری نشود، برای یک آغوش پرمهر بال بال نزند،قهر نکند،قهر نبیند،خلاصه شبیه حال خوبی که این روزها دارد،روزها و سال های بعد هم داشته باشد..

نظرات 11 + ارسال نظر
محدثه چهارشنبه 29 تیر 1401 ساعت 11:28

مونا قبول کن ما بلد نبودیم از اول چجوری زندگی کنیم و هی خودمون پایین اوردیم که هم قواره طرف بشیم و بسازیم و بگذرونیم … بعد میبینی انگار بقیه بهتر بلدن… غصه اون نخور… یچی میشه خلاصه

شاید...آخه این بلد نبودن رایج تر انگار

فرزانه یکشنبه 26 تیر 1401 ساعت 08:31 http://khaterateroozane4579.blogfa.com/

کاملا درکت میکنم مونا جان
مادر بودن خیلی سخته مخصوصا که شما دو تا بچه هم داری. واسه همینه که من اصلا در خودم نمیبینم باز بتونم بچه دار بشم چون تمام فکر من اینه که دخترکم بزرگ بشه و من باز بتونم زمانی هم واسه خودم داشته باشم!! بقول خودت چون شما زود هم ازدواج کردی تنهایی هم نکشیدی که حداقل با فکر کردن به اون تنهایی حالا بتونی خودت را آروم کنی . ولی یکی مثل من چون دیر ازدواج کردم ، واقعا ازدواج را به مجردی ترجیح میدم اما خب در عوض چون من تا 32 سالگی واسه خودم آزاد بودم و وقت اضافی تا دلم بخواد داشت الان این همه مسئولیت واسم سنگینه و واسه همین هرگز حاضر نیستم دوباره مادر بشم !!
چند وقت پیش یه دستگاه ماساژور واسه خودم سفارش دادم و با فکر اینکه حالا برسه دستم چقدر ازش استفاده کنم و لذت ببرم خوشحال بودم اما باورت میشه توی این ده روزی که دستم رسیده شاید کلا ده دقیقه تونستم ازش استفاده کنم !! چون با بچه ی کوچیک اصلا ادم وقتی براش نمیمونه . وقتی هم که اون خوابه خودم انقدر خسته م که ترجیح میدم یه کم بخوابم و باز پا شم به کارهام برسم !!!!!!! حالا هی به خودم دلداری میدم که نگران نباش چند سال دیگه که رزا بزرگ بشه منم میتونم از دستگاه ماساژورم استفاده کنم از خیلی ها شنیدم بچه که بزرگ بشه دلت واسه نوزادی و کوچیک بودنش تنگ میشه اما من هیچ وقت همچین حسی نداشتم چون هر چی بزرگتر میشه من خوشحال تر میشم و به زعم خودم به روزهای آزادیم نزدیک تر !! روزی که بشه با فراغ بال بشینم روی مبل با یه فنجون چایی و یک کتاب توی دستم و دستگاه ماساژور روی شونه هام ، کتابم را بخونم

فرزانه عزیزمممنونم از کامنت همدلانه ات....من هم دلم برای نوزادی بچه ها تنگ نمیشه،منتظر دوران نوجوانی بچه ها هستم به قول خودت با آسایش روی مبل با کتاب و ماساژور

مامانی پنج‌شنبه 23 تیر 1401 ساعت 19:22

رویا پنج‌شنبه 23 تیر 1401 ساعت 00:08 http://hezaran-harfenagofte.blogsky.com

مونا جان
خودم دقیقا تو همین حس و حالم و کاملا درکت می کنم .
امروز وقتی همسرم گفت شاید احسان رو روزهای فرد یکی دو ساعتی ببره فوتبال ،با فرض اینکه انجام بشه باور کن احساس کردم یک نور تو دلم اومد و روشن روشن شدم .
یک زن که خانه داررررر باشه و بچه کوچیک داشته باشه قشنگ می فهمه این پست رو ، مخصوصا اینکه تو دو تا بچه داری
و من هم قشنگ از خانه داری بریدم و دلم فعالیت مفید می خواد .

بهترین برداشت از نوشته من رو داشتی رویا جان

مامانی چهارشنبه 22 تیر 1401 ساعت 12:12

آرامش سه‌شنبه 21 تیر 1401 ساعت 23:49 http://harim-e-del.blog.ir

گاهی هم خسته میشیم، دلزده و افسرده میشیم اما ته دلمون قدر داشته‌هامون رو می‌دونیم مگه نه؟!
نذار دلزدگی، دلمرده‌ات کنه، تو راهشو بلدی

کاش آدم ها بدونند برای روزهای دلزدگی چه کاری خوب

مامان یک فرشته سه‌شنبه 21 تیر 1401 ساعت 11:52 http://Parvazeyekfereshte.blogsky.com

کاش...

مطلوب سه‌شنبه 21 تیر 1401 ساعت 11:03

سلام مونا اون انتخابش رو کرده!
مادر بودن و متاهلی اینقدر سخته که اینطور ازش حرف زدی؟
به قول تو تفاوت ها قشنگن، ولی من گاهی دلم تو حجم عمیق تنهایی هام میگیره، وقتی دارم آخر هفته ها برای خودم پیاز داغ سرخ میکنم که بریزم تو وعده شام های یک هفته ایم، وقتی دارم کمد لباسها و کتابام رو مرتب میکنم که خودم بهم ریختمشون، وقتی دارم سرویس و حمام رو میشورم، وقتی دارم لامپ اتاقم رو تنهایی عوض میکنم!
همیشه به این فکر میکنم تنهایی انتخاب من بوده واقعا؟!
قدر داشته هات رو بدون! دنیا نباشه و فقط روشنا و زینا باشن برات، یا برعکسش؟ کدوم رو حتی نمیتونی تصور کنی؟

هردو سخت
امیدوارم تجربه اش کنی!
و به روزهایی که تنها بودی فکر کنی
من تنهایی رو تجربه نکردم
اما قطعا تا متاهل نباشی درد نهفته در این پست من رو نمی فهمی

نسترن سه‌شنبه 21 تیر 1401 ساعت 09:25 http://second-house.blogfa.com/

مونا بعضی ها لذت رو‌تو همینها میبینن
دیدگاه آدمها متفاوت عه
اینها عباراتی هست که هرروز دارم برای خودم تکرار میکنم تا کمتر فکر‌کنم

قطعا همین
ولی نشده هیچ زنی از خانه داری و مادری خسته بشه؟
خستگی و دلزدگی هم داره ازدواج متاسفانه

خانمی دوشنبه 20 تیر 1401 ساعت 19:24

من هم پاراگراف آخرتو براش و برای هر دختری که در آستانه ازدواجه آرزو میکنم

از ته دلم برای تو آرزو می کنم خانمی عزیزم

سپیده دوشنبه 20 تیر 1401 ساعت 19:19 http://sepidehalipour.ir

این چند روز استوریهای اینستاگرام رو که باز میکنم،همه کنسرت همایون شجریان رو نشون میده.
یه جورایی بهم برخورد و گفتم:"سپیده یه جای کارت نمی لنگه که نتونستی با این بشر ارتباط برقرار کنی ؟همه دارن حال میکنن باهاش جز تو."
اینستاگرام رو بستم و سریع چهار پنج تا از آهنگ هاش رو دانلود کردم و با صدای بلند تو خونه پلی شد.
دیدم نه .برقراری هیچ ارتباطی با ایشون،تو سرو صدای خونه امکان پذیر نیست و بیشتر باعث اعصاب خردیم شده .قطعش کردم.
باید غم بیاد سراغم .اما غمی که اشک لازم باشه نه خشونت.این روزها خیلی پیش میاد که من غمگین میشم،اما شیوه بروز غمم به جای اشک،به داد و فریاد تبدیل شده.
البته که به خودم حق میدم و امری طبیعی میدونم که به هر بهونه ای صدا رو ول بدم تو حنجره و پخش کنم تو فضا.اماااا خب چقدر خوب میشه این قاتی پاتی شدن احساسات و نوع بروزشون رو کنترل کنم .
این روزها چیزی که برای من گم شده است اینه.
اینه که موقع غم،اشک بریزم.
دلم خواست دلم بشکنه،همایون رو پلی کنم و برام بخونه :
دلم دریا شد و دادم به دستت مکش دریا خون پروا کن ای دوست...
شاید کمکم کنه به جای خشم،اشک خودش رو جاری کنه تو وجودم و خالی شم.
برای تازه عروس دعا میکنم هیچوقت درگیر این حالی نشه که من هستم.الهی که غم نیاد سراغش اگر هم اومد؛با اشک خالی بشه نه خشم.

سپیده عزیزم...چه خوب نوشتی غم با اشک نه با خشم
سال ها درگیر این خشم بودم و می دونم چه دردی داره چقدر ناجوانمردانه قضاوت میشیم درحالیکه فقط دردداریم و مهربانی می خواهیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد