نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

خواب ها

خواب ها موجودات عجیبی هستند....گاهی انسان هایی را می آورند می گذارند کنار آدم حتی او را از ده کیلومتری هم ندیده ای!اما آنچنان مانوس می شوی  که وقت بیدار شدن دل تنگی امانت را می برد.

دیشب من جوانک روستایی بسیجی بودم در دهه شصت،با دوستم از جاده خاکی می رفتیم سمت روستایمان در کرمان،روستای "خورمج"،که "او"آمد همسفر ما شد و شبی در روستای ما ماند،یادم نیست چه شد و چه گفتیم اما "خوش گذشت"،کنار "او" که فهمیده بود ما از تهران آمدیم و چشمانش ابری شد از اینکه امام را دیده ایم،کنار" او "خوش گذشت.

 صبح که بیدار شدم دل تنگش بودم،اما کمی بعد یادم رفت چه خوابی دیدم تا آلان،در گیر و دار استوری ها کسی یک کلیپ از" او" گذاشت،

می گفت دختر کم حجاب دختر من و شماست....

یادم آمد چه خوابی دیدم

چقدر دلم بیشتر برایش تنگ شد.

پ.ن:به خواب اعتقادی ندارم.

پ.ن:روستای خورمج از توابع بوشهر است.



نظرات 1 + ارسال نظر
دلی یکشنبه 17 مهر 1401 ساعت 14:48

درود ،او چه کسی بود؟خواننده جدید شما

سلام خوش آمدید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد