نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

حال ناکوک این روزها

ورزش نکردم حدود دوهفته ای هست ،فی.لتر.شکنم کار نمی کند

روشنا صبح ها کارتن مورد علاقه اش را نمی بیند چون فیل.تر شکن کار نمی کند

از خواهر فرنگ نشین فقط در حد روزی یک جمله "ما خوبیم"خبر  دارم آن هم امروز پیام می دهم اول صبح فردایش  جوابش می رسد که"من خوبم"

امشب برای اولین بار دم خانه ی ما هم شلوغ شد و شانس آوردم بچه ها حواسشان به فیلم بود و چیزی از مرگ بر ها نشنیدند

اما این ها در برابر آدم هایی که هر روز کشته می شوند چیزی نیست.

راستش می ترسم،کاش مادر نبودم،کاش غریزه ی مادرانه ام آنقدر در من میل به "جای امن بردن"بچه ها را تکرار نمی کرد،من می ترسم،از روزی که همین زندگی عادی دخترهایم آرزویشان بشود،مرگ بیاید پشت در خانه...