نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

پراکنده نوشت به بهانه برف

صبح ساعت ۷از خواب پریدم،هر روزی که زینا مدرسه دارد من خواب درستی ندارم،شب هم که روشنا به خاطر بینی کیپش بدخواب بود،خلاصه خیلی سرحال!بیدار شدم،حس کردم پشت پنجره نور سفید یکدستی دیده می شود،پرده را کنار زدم همه جا سفید بود!

شبیه بچگی هایم،

بلیز بافتنی و دستکش برای زینا آماده کردم که یادم افتاد شاید تعطیل باشند،

تعطیل بودند!اگر شاد مسخره اجازه می داد و کلاس غیرحضوری عَلَم نمی شد بیشتر این تعطیلی برفانه!می چسبید!

قهوه را گذاشتم روی گاز،لباس های آقای میم را اتو زدم و راهی شد،

رفتم پشت پنجره و عکس گرفتم و فرستادم برای خواهر فرنگ نشین

پشت صحنه عکس فاجعه بود!انبوه لباس و اسباب بازی ریخته بود گوشه کنار خانه

گاهی سیم هایم به جای خوبی وصل می شود،این صحنه های بهم ریختگی شبیه آبنبات شیرین می رود گوشه ی لپم!

اصل زندگی این بهم ریختگی ها نیست،دوره ای هست و می گذرد،

دلم می خواهد عکس بگیرم برای ده سال بعد که شاید گوگل فوتو یادآوری کند زندگی ام چقدر رنگی رنگی بوده!

نظرات 3 + ارسال نظر
اکبری جمعه 5 اسفند 1401 ساعت 18:14 http://mmern.blogfa.com/

سلام
همین بهم ریختگی های زندگی نشان از جاری بودنشه.
زندگیت در آرامش باد.

چه نکته قشنگی

Marzi دوشنبه 1 اسفند 1401 ساعت 18:29 http://rozegaremarzi.blogsky.com

وای منم برف دوست دارم. خداروشکر امسال استان ما بارون و برف خوبی داشت.
تو یاسوج ۵ ،۶ بار برف بارید و یکی دو بار رفتیم پیست.
چقدرم قهوه تو هوای برفی می چسبه. من که عاشقشم

شکر خدا
پیست هم هیجان انگیز تو برف

نسترن یکشنبه 23 بهمن 1401 ساعت 10:37 http://second-house.blogfa.com/

ده سال بعد دخترا دبیرستانی و شاید هم دانشگاهی هستن و خونه مرتبه مرتبه و شاید این صحنه برف تکرار بشه ولی امروز رو بچسب و سفت بغلشون کن حالا که کامل تو بغلت جا میشن...

آخ چه خوب گفتی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد