نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

جمعه دوست نداشتنی

تمام دیشب روشنا تب و تهوع داشت

تمام شب زینا بینی اش گرفته بود و گریه می کرد

تمام دیروز من فکر می کردم جمعه است و فردا شنبه ی دوست داشتنی ام شروع می شود

زینا کل کتاب امتحان ریاضی دارد

حوصله هیییییییچ کاری ندارم جز خوابیدن 

احتیاج به مادری دارم که زنگ بزنم و بروم خونه اش

خیالم از ناهار و روشنا راحت باشد و بچسبم به ریاضی زینا

اما نیست

مادرم هر روز مشغله ای دارد برای بیرون خانه بودن

نظرات 3 + ارسال نظر
بانوی کویر چهارشنبه 27 اردیبهشت 1402 ساعت 17:16 https://banooyekavir.blogsky.com/

وجودت سلامت عزیزم
دغدغه های مادرانه همیشه ناب هستند

ممنونم...

ح جمعه 22 اردیبهشت 1402 ساعت 11:30

خدا بهت صبر بدهد
بچه بزرگ کردن سخت است
و حامی می خواهد

فاضله جمعه 22 اردیبهشت 1402 ساعت 09:57 http://golneveshteshgh.blogsky.com

شما از پسش بر می آیین

اوووف از پسش براومدم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد