نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

هجده تیر

هنوز لباس های عید غدیر روی بند بودند که لباس مشکی ها را شستم و پهن کردم روی بند رخت.

پدربزرگم رفت.

نظرات 3 + ارسال نظر
مامانی یکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت 08:25

عزیزم مونا جان تسلیت میگم

ممنونم مامانی جان

محدثه دوشنبه 26 تیر 1402 ساعت 07:24

مونای عزیزم ، خدا رحمتشون کنه. بابابزرگ ها یه دفتر خاطرات قشنگ و دلچسب هستن، امیدوارم با یادآوری خاطرات خوششون دلت گرم باشه، براشون فاتحه میخونم..

محدثه عزیزم...بزرگوار و مهربانی
خاطرات بچگی ام مثل یک فیلم روی تند میاد و میره و باورم نمیشه روزهایی رو می گذرونم که پدربزرگم نیست...

نسترن یکشنبه 25 تیر 1402 ساعت 10:48 http://second-house.blogfa.com/

روحشون شاد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد