ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
تمام هفته گذشته از خستگی هلاک شدم،آدم های زیادی را دیدم،در آغوش گرفتم،تسلیت شان را پذیرفتم و تشکر کردم،تاج گل،دسته گل،ربان مشکی،عکسی که از قبل برای این روزها گرفته شده و قاب شده بود،
اما
همه ی این شلوغی ها و خستگی ها نمی گذاشت بفهمم که دیگر نیست
بعد از سال ها رنجور شدن و منتظر مرگ بودن،در آخر روی تخت خانه شبیه خوابیدنی آرام،در آغوش مرگ رفت
وقتی رسیدم هنوز روی تخت بود و پارچه ی سبزی روی جسدش،
اولین بار حجم انسانی وفات یافته را می دیدم،
به بهانه تمیز کردن خانه دایی به طبقه بالا رفتم و آنقدر آنجا ماندم تا ماشین بهشت زهرا او را برد.
من خیلی گریه نکردم،اطرافیان هم با من گریه نکردند برخلاف خواهر فرنگ نشین که زنگ زد و با او همه گریه کردند
این خاصیت من است که دیر می گیرم
درد را دیر می فهمم،
امروز هر لحظه قلبم در فشار است و غم پمپاژ می کند،عکسش را نگاه می کنم،صدایش در گوشم می پیچید،دلتنگی امانم را می برد...
تسلیت می گم مونا جان .
روحشون شاد .
ممنونم رویاجان
تو غمت شریکم عزیزم
ممنونم دوستم