نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

هفته ای که گذشت

تمام هفته گذشته از خستگی هلاک شدم،آدم های زیادی را دیدم،در آغوش گرفتم،تسلیت شان  را پذیرفتم و تشکر کردم،تاج گل،دسته گل،ربان مشکی،عکسی که از قبل برای این روزها گرفته شده و قاب شده بود،

اما

همه ی این شلوغی ها و خستگی ها نمی گذاشت بفهمم که دیگر نیست

بعد از سال ها رنجور شدن و منتظر مرگ بودن،در آخر روی تخت خانه شبیه خوابیدنی آرام،در آغوش مرگ رفت

وقتی رسیدم هنوز روی تخت بود و پارچه ی سبزی روی جسدش،

اولین بار حجم انسانی وفات یافته را می دیدم،

به بهانه تمیز کردن خانه دایی به طبقه بالا رفتم و آنقدر آنجا ماندم تا ماشین بهشت زهرا او را برد.

من خیلی گریه نکردم،اطرافیان هم با من گریه نکردند برخلاف خواهر فرنگ نشین که زنگ زد و با او همه گریه کردند

این خاصیت من است که دیر می گیرم

درد را دیر می فهمم،

امروز هر لحظه قلبم در فشار است و غم پمپاژ می کند،عکسش را نگاه می کنم،صدایش در گوشم می پیچید،دلتنگی امانم را می برد...

نظرات 2 + ارسال نظر
رویا دوشنبه 26 تیر 1402 ساعت 09:14 http://hezaran-harfenagofte.blogsky.com

تسلیت می گم مونا جان .
روحشون شاد .

ممنونم رویاجان

نسترن یکشنبه 25 تیر 1402 ساعت 10:49 http://second-house.blogfa.com/

تو غمت شریکم عزیزم

ممنونم دوستم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد