نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

محرم

از صبح خانه را نیمچه تکاندم،به نیت زدن کتیبه های مشکی ماه محرم.

دوست داشتم حالا که غم نشسته بیخ گلویم،حالا که دلم نمی خواهد هیچ رنگی جز مشکی بپوشم،حالا که اشک گاه و بیگاه چشمانم را تر می کند

این غم و اشک را به محرم وصل کنم،

انگار که غم خودم را بقچه کرده و برده  باشم  هیات ،

 دل سبک کرده باشم وسط روضه ها

 و  او دست کشیده باشد روی سرم...

نظرات 1 + ارسال نظر
محدثه سه‌شنبه 27 تیر 1402 ساعت 19:04

کاش پیش هم بودیم، دم اذان میرفتیم مسجد.. چای روضه میخوردیم …

کاش...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد