نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

این جمعه حسابی جمعه است

جمعه ها زمان نمی گذرد

امروز بدتر از هر جمعه ای

از صبح من و زینا ولو شده ایم یک گوشه خانه و مرتب می گوییم چرا شب نمی شود؟!

روشنا مثل هر روز مشغول است

شب قرار است برویم مسجد و از آنجا برویم خانه مادر من،روشنا را بخوابانیم و من و زینا و پدرم برویم فرودگاه،دنبال خواهر فرنگ نشین که بعد از یک سال و چهارماه دارد بر می گردد

شبیه خنکای آب یخ در گرمای نفس گیر تابستان حال ما را عوض کرده با آمدنش.


نظرات 1 + ارسال نظر
نسترن یکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت 08:48 http://second-house.blogfa.com/

چشم و دل تون روشن

نسترن عزیزم....دلت روشن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد