ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
جمعه ها زمان نمی گذرد
امروز بدتر از هر جمعه ای
از صبح من و زینا ولو شده ایم یک گوشه خانه و مرتب می گوییم چرا شب نمی شود؟!
روشنا مثل هر روز مشغول است
شب قرار است برویم مسجد و از آنجا برویم خانه مادر من،روشنا را بخوابانیم و من و زینا و پدرم برویم فرودگاه،دنبال خواهر فرنگ نشین که بعد از یک سال و چهارماه دارد بر می گردد
شبیه خنکای آب یخ در گرمای نفس گیر تابستان حال ما را عوض کرده با آمدنش.
چشم و دل تون روشن
نسترن عزیزم....دلت روشن