نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

دلتنگی

دلتنگی

مثل خوره به جانم افتاده

 قلبم را می جود

درد می نشیند گوشه ی وجودم

اشک به چشم هایم می آید

من

گریه می کنم


نظرات 5 + ارسال نظر
نسترن چهارشنبه 1 شهریور 1402 ساعت 22:02 http://second-house.blogfa.com/

ای جانم
خیلی سخته خیلی

صبا چهارشنبه 1 شهریور 1402 ساعت 20:02 http://meslehavayebahar.blog.ir

مونا
عزیزم
بیا بغلم...
هفته دیگه مامانم می‌ره، و کاملا همدردم باهات. حتی وقتی هستن هم، غصه اون روز لعنتی بعد رفتنشون، سایه انداخته روی لحظه‌هامون.

صبای عزیزم
بیا بغلم
خیلی سخت درکت می کنم عزیزم

سمیه چهارشنبه 1 شهریور 1402 ساعت 15:42

لعنت بر عوامل مهاجرت

واقعا.....

لیلی سه‌شنبه 31 مرداد 1402 ساعت 23:31

عزیزم امیدوارم غمت کوتاه و شادیت طولانی باشه

ممنونم لیلی عزیز

محدثه سه‌شنبه 31 مرداد 1402 ساعت 23:04

حالت رو میفهمم… عزیزکم… باید بذاری بگذره .. دلتنگی همیشه کنار ادماست… خودت یجوری مشغول کن…

محدثه عزیزم....وقتی رسید حال من خیلی بهتر شد...یکجوری پذیرفتم که نیست و رفته سراغ کار و درسش
من هم رفتم سراغ درس و کار و بچه ها

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد