ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
نشستیم کنار زینا که بساط مشق هایش از کجا تا کجا!پهن شده،دفتر نقاشی و مداد رنگی های روشنا هم پخش و پلا شدند کنار دفتر و کتاب زینا
وضو گرفتم تا نماز بخوانم،اما زینا گفت گرسنه ام،بشقاب میوه را حاضر کردم و سه تایی کنار هم نشستیم به میوه خوردن.
قاب قشنگی از زندگی پاییزی ،
انگار نه انگار سه ساعت قبل آنچنان دچار اضطراب شدم که توان حرکت را از دست دادم ، قلبم تند تند می زد و به سختی نفس می کشیدم ،شاید یکجور حمله اضطرابی خفیف بود.
حالم که بهتر شد شام را آماده کردم،بچه های بی حوصله و کسل را از پای تی وی و گوشی جمع و جور کردم!موهای روشنا را بستم،زینا را نشاندم پای مشق و روشنا را مشغول نقاشی کردم
زندگی همین لحظه های آرام و معمولی اش گاهی چنان دور از دسترس می شود که به آرزو می ماند.
خیلی زیاد
خیلی
یاد شب های پاییزی و کوتاه بچگی مون افتادم با لباسهای یک شکل در دو رنگ و موهای بسته درازکش با خواهرک مشق مینوشتیم و مامان مشغول بود...

جمله "زندگی همین لحظه های آرام و معمولی اش گاهی چنان دور از دسترس می شود که به آرزو می ماند." روچندین بار با گوشت و پوست و استخوان حس کردم
عزیزم....چه تصویر قشنگی
خیلی دردآور نه؟