نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

شب پاییزی

نشستیم کنار زینا که بساط مشق هایش از کجا تا کجا!پهن شده،دفتر نقاشی و مداد رنگی های روشنا هم پخش و پلا شدند کنار دفتر و کتاب زینا

وضو گرفتم تا نماز بخوانم،اما زینا گفت گرسنه ام،بشقاب میوه را حاضر کردم و سه تایی کنار هم نشستیم به میوه خوردن.

قاب قشنگی از زندگی پاییزی ،

انگار نه انگار سه ساعت قبل آنچنان دچار اضطراب شدم که توان حرکت را از دست دادم ، قلبم تند تند می زد و به سختی نفس می کشیدم ،شاید یکجور حمله اضطرابی خفیف بود.

حالم که بهتر شد شام را آماده کردم،بچه های بی حوصله و کسل را از  پای تی وی و گوشی جمع و جور کردم!موهای روشنا را بستم،زینا را نشاندم پای مشق و روشنا را مشغول نقاشی کردم

زندگی همین لحظه های آرام و معمولی اش گاهی چنان دور از دسترس می شود که به آرزو می ماند.


نظرات 2 + ارسال نظر
نسترن دوشنبه 24 مهر 1402 ساعت 14:55 http://second-house.blogfa.com/

خیلی زیاد
خیلی

نسترن چهارشنبه 19 مهر 1402 ساعت 12:37 http://second-house.blogfa.com/

یاد شب های پاییزی و کوتاه بچگی مون افتادم با لباسهای یک شکل در دو رنگ و موهای بسته درازکش با خواهرک مشق مینوشتیم و مامان مشغول بود...
جمله "زندگی همین لحظه های آرام و معمولی اش گاهی چنان دور از دسترس می شود که به آرزو می ماند." روچندین بار با گوشت و پوست و استخوان حس کردم

عزیزم....چه تصویر قشنگی
خیلی دردآور نه؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد