نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

جمعه

تمام دیروز خانه را مرتب کردم،اما هنوز بقایای تمیزکاری مانده،باید لباس خشک ها را تا کنم،لباس بشورم،ظرف ها را جابه جا کنم و ...

روشنا با ناله از خواب بیدارم کرد،تب ۳۸درجه داشت و گفت پاهایش درد می کند،از این تب های ناگهانی بیزارم،استامینافن دادم و خوابید،

صبحانه زینا را آماده کردم و فنجان قهوه ای دم کردم و منتظرم زینا صبحانه اش تمام بشود و بنشینیم سر درس های زینا،

تمام فکرم مشغول فرداست،

کاش دفتر تعطیل باشد یا روشنا خوب بشود و من با خیال راحت بروم دفتر.

مادرشاغل بودن سخت،روزهایی که پیش بچه ها هستم خیالم راحت اما دلتنگ کار و دفترم،روزهایی که دفتر می روم نگران بچه ها هستم مخصوصا روشنا.

کاش بچه ها ۸ساله متولد می شدند!

نظرات 3 + ارسال نظر
ویرگول جمعه 24 آذر 1402 ساعت 16:58 http://Haroz.blogsky.com

ای خدا کاش ۸ ساله متولد می شدند کلی خندیدم
امیدوارم تعطیل باشه تا خیالت راحت بشه عزیزم، مراقب خودت باش

مرخصی گرفتم و رئیس بزرگ موافقت کرد
ممنونم ویرگول عزیزم
شاد باشی

لیلی جمعه 24 آذر 1402 ساعت 15:30

خدا قوت ان شاالله هر چه زودتر تندرست و سلامت بشه و شمام آسوده خاطر بشید

ممنونم لیلی جان

فاضله جمعه 24 آذر 1402 ساعت 10:11 http://golneveshteshgh.blogsky.com

میگذره
بچه ها باید مستقل باشن


موافقم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد