ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
تمام دیروز خانه را مرتب کردم،اما هنوز بقایای تمیزکاری مانده،باید لباس خشک ها را تا کنم،لباس بشورم،ظرف ها را جابه جا کنم و ...
روشنا با ناله از خواب بیدارم کرد،تب ۳۸درجه داشت و گفت پاهایش درد می کند،از این تب های ناگهانی بیزارم،استامینافن دادم و خوابید،
صبحانه زینا را آماده کردم و فنجان قهوه ای دم کردم و منتظرم زینا صبحانه اش تمام بشود و بنشینیم سر درس های زینا،
تمام فکرم مشغول فرداست،
کاش دفتر تعطیل باشد یا روشنا خوب بشود و من با خیال راحت بروم دفتر.
مادرشاغل بودن سخت،روزهایی که پیش بچه ها هستم خیالم راحت اما دلتنگ کار و دفترم،روزهایی که دفتر می روم نگران بچه ها هستم مخصوصا روشنا.
کاش بچه ها ۸ساله متولد می شدند!
ای خدا
کاش ۸ ساله متولد می شدند
کلی خندیدم
امیدوارم تعطیل باشه تا خیالت راحت بشه عزیزم، مراقب خودت باش
مرخصی گرفتم و رئیس بزرگ موافقت کرد
ممنونم ویرگول عزیزم
شاد باشی
خدا قوت ان شاالله هر چه زودتر تندرست و سلامت بشه و شمام آسوده خاطر بشید
ممنونم لیلی جان
میگذره
بچه ها باید مستقل باشن
موافقم