پرواز خواهر فرنگ نشین لغو شد،چقدر گریه کرد با خواهر کوچک بگومگو کرد، زنگ زد و آمد خانه ما
مثل بچگی ها بغلش کردم،شب تو اتاق بچه ها جاانداختم و کنار هم با استرس و بدخوابی تا صبح سر کردیم.
صبح با هم قهوه خوردیم،حرف زدیم ،حرص خوردیم تا بهتر شد و رفت.
این روزها همه چیز جدی شده،انگار در صحرایی راه می روم و هرآن منتظرم تیغ ها محاصره ام کنند....