نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

از سه شنبه ای که برماست

پرواز خواهر فرنگ نشین لغو شد،چقدر گریه کرد با خواهر کوچک بگومگو کرد، زنگ زد و آمد خانه ما‌

مثل بچگی ها بغلش کردم،شب تو اتاق بچه ها جاانداختم و کنار هم با استرس و بدخوابی تا صبح سر کردیم.

صبح با هم قهوه خوردیم،حرف زدیم ،حرص خوردیم تا بهتر شد و رفت.

این روزها همه چیز جدی شده،انگار در صحرایی راه می روم و هرآن منتظرم تیغ ها محاصره ام کنند....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد