نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

دوباره بلند شدن

در حالیکه لیوان قهوه در دست دارم به تصویر قشنگ توی قاب پنجره نگاه می کنم،زینا و دوستانش با چترهای رنگارنگ  زیر برف و باران رفتند سمت مدرسه.

 می خواهم دوباره به صورت جدی درس خواندن را شروع کنم.

جواب آزمون آمد و خب قبول نشدم،همان طور که انتظار داشتم،

با خودم گفتم تو مادر تمام وقت دوتا بچه کوچکی( بدون کمک)،

واقعا با رقیب مجرد و حتی شاغل که  از ساعت ۷شب وقت آزاد دارد و می تواند با تمام خستگی درس بخواند، فرق داری.

من یک دانشجوی شاغل نیستم که بتوانم  برنامه ریزی کنم فلان ساعت تا فلان ساعت درس،بقیه کار و دانشگاه(شرایط خواهر فرنگ نشین).

روشنا و حتی زینا همیشه با من کار دارند،صبح های زود تا بیدار بشوم و بنشینم پای درس نهایت یک ساعت نیم و دو ساعت درس بخوانم که خیلی خیلی کم.

آزمون بعدی در پیش، ۱۰ هفته وقت دارم از امروز باید شروع کنم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد