در حالیکه لیوان قهوه در دست دارم به تصویر قشنگ توی قاب پنجره نگاه می کنم،زینا و دوستانش با چترهای رنگارنگ زیر برف و باران رفتند سمت مدرسه.
می خواهم دوباره به صورت جدی درس خواندن را شروع کنم.
جواب آزمون آمد و خب قبول نشدم،همان طور که انتظار داشتم،
با خودم گفتم تو مادر تمام وقت دوتا بچه کوچکی( بدون کمک)،
واقعا با رقیب مجرد و حتی شاغل که از ساعت ۷شب وقت آزاد دارد و می تواند با تمام خستگی درس بخواند، فرق داری.
من یک دانشجوی شاغل نیستم که بتوانم برنامه ریزی کنم فلان ساعت تا فلان ساعت درس،بقیه کار و دانشگاه(شرایط خواهر فرنگ نشین).
روشنا و حتی زینا همیشه با من کار دارند،صبح های زود تا بیدار بشوم و بنشینم پای درس نهایت یک ساعت نیم و دو ساعت درس بخوانم که خیلی خیلی کم.
آزمون بعدی در پیش، ۱۰ هفته وقت دارم از امروز باید شروع کنم.