نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

چاره ای نمونده

مادرم و آقای میم رابطه خوبی با هم دارند

و هر دو مثل دوسر منگنه برای له کردن من از یک فشار استفاده می کنند

رها کردن

نقطه ضعف من رها شدن و زیرپا خالی شدن هست،

آسیب سنگین کودکی ام به خاطر تولد با فاصله کم من و خواهرفرنگ نشین ،قهرهای مکرر مادرم و حالا قهرهای طولانی آقای میم و بی توجهی هایش ایجاد و عمیق شده.

تا حالا خیلی سعی کردم هر دو را آگاه کنم با منِ ناتوان که سعی دارم همیشه بچه خوب و همسر خوبی برایشان باشم از این اهرم فشار استفاده نکنند،

از همه کمک گرفتم،آبان ماه با رفتنم تیر خلاص را زدم یکجور خودزنی بود.

اما آقای میم نفهمید،پرقدرت و پرتوقع تر از قبل برگشت سرجای اول،

مادرم هم بماند.

تصمیم گرفتم از درون آرام باشم و انرژی روانی برای این دو نفر(که باید عزیزترین آدم های زندگی ام و آغوش امن باشند،اما دقیقا دست روی حنجره ام گذاشتند)،خرج نکنم.

فعلا چاره ای نیست،

باید صبوری کنم.


اسفند دانه دانه

دانه دانه روزهای سال پشت هم گذشتند،

اسفند رسید

با اینکه خبر سرمای هفته بعد به گوشم رسیده،

امروز هوا بهاری بود.

با روشنا رفتیم پارک و بعد ماه ها خانه نشینی از سرما و آلودگی،کمی راه رفتیم و شعر خواندیم

به هدف های امسالم نرسیدم،

تازه پس رفت هم کردم

مشکل رباط زانو هم پیدا کردم که هنوز همراهم

اما خوبم

گلدوزی می کنم

هر روز ۵ صبح بیدارم و درس می خوانم

هر روز کالری غذاها رو می شمارم و آخرشب بیخیال  رژیم می شوم و ...

امید دارم

به اینکه سال بعد خیلی بهتر از امسال خواهم بود.