روانپزشکم در کنار سبک زندگی سالم،ورزش،خواب کافی و تغذیه سالم،تاکید داشت که استرس و فشار روانی هم نداشته باش.
و من تمام چندماه اخیر در فشار روانی و استرس سر کردم.
کوچک و بزرگ،با اهمیت و بی اهمیت برای من فشار روانی بوده،
آلان که منتظرم با آقای میم به دنبال خواهرفرنگ نشین به فرودگاه برویم،
حس عجیبی دارم،هرگز قبل از این شرایط اینطور نبوده،شرایط پدرم و سفر یکدفعه ای خواهرفرنگ نشین تجربه جدیدی بوده با کلی استرس و غم و شادی توامان.
با خودم فکر می کنم اگر این چالش ها نباشد،اگر استرس های کوچک و کم اهمیت نباشد،آدمی در مقابل چنین فشارهای روانی از هم می پاشد،
زندگی ترکیبی است از چاله فشار روانی،چند قدم راه رفتن در زمین پر دست انداز،چاله استرس بعدی،دوباره چند قدم راه رفتن در زمین های سنگلاخ و چاله بعدی و ....
چه خوب گفت
انسان را در سختی آفریدیم...
این روزها باید یادم باشد
روزهایی که خوشی و ناخوشی،غم و شادی آنچنان در هاله ای از ابهام هستند که درکشان نمی کنم،شبیه آدمی که از گور بیرون آمده،بی حس و خاک آلود،جهان و هرچه در آن هست را نمی فهمم.
ثانیه ها ممکن است ثانیه آخر یک بیماری دردناک باشد با پایان خوش یا ...
تمام دو روز گذشته بیمار بودم،درد امانم را بریده بود و بی خیال بچه ها و اینکه چه می خورند و چه می کنند فقط خوابیدم،خواب هایی منقطع با کابوس هایی واقعی،از تلفن هایی که میزدم و وضعیت پدرم را می شنیدم.
از پایین بودن پلاکت،از احتمال خونریزی کبد،از کنسل شدن عمل،از بی حالی شدید و زرد شدن پدرم بعد از تزریق ....
صبح امروز هراسان از خواب پریدم و دیدم خواهر فرنگ نشین پیام داده امشب پرواز دارد.
خیلی ترسیدم،همزمان خوشحال هم شدم،
توصیف حسی که داشتم خیلی سخت،فقط کسی می فهمد که مثل من روزها و ساعت ها در بیم و امید سر کرده باشد.
دیوانه کننده است بیم و امید همزمان انسان را در دوجهت مخالف می کشد و درنهایت این تویی که دو پاره می شوی.
در ذهن من تصویر دور هم بودن مان در دو صحنه متفاوت در خانه ی پدر و مادرم تکرار می شود،تکرار می شود،تکرار می شود...
خوابم می آید،خسته از یک ساعت و ربع پیاده روی،دلم یک خواب راحت می خواهد،اما درس ها خیلی عقب مانده
از طرفی ساعت خواب روشنا بهم ریخته،دیروز ۶و نیم و امروز ۷ و نیم صبح بیدار شد!
باید درس بخوانم و خواب را هل بدهم تا ساعت،۱،۲ ظهر.
دیروز مراسم خوبی نبود،با وجود زیبایی عروس و خوش سلیقگی در انتخاب لباس و دیزاین خانه،
آنقدر تفاوت فرهنگی خانواده ها مشهود بود که توان پنهان کردن دلخوری های پیش آمده را نداشتند.
من از پدر عروس که مشاور ازدواج دانشجوها بود انتظار چنین انتخابی را نداشتم.
شاید یکی از بدیهی ترین شباهت ها،شباهت در قومیت و زبان باشد،
هرچند پدر داماد همکار پدر عروس در دانشگاه بود و وضع مالی بسیار خوبی داشتند اما ....
بماند.
تصویر چشمان غمزده عروس و صورت برافروخته و حال بد مادرعروس را نمی توانم فراموش کنم.
می توانم تا آخر دنیا از فاجعه بودن ازدواج سنتی در سن کم حرف بزنم....
پدرم بیمارستان بستری شدند،برای بیماری که اضافه بر مشکل کبد از پارسال درگیرش شدند.
عمل سختی در پیش دارند با ریسک بالا و نقاهت طولانی.
تمام وجودم ابهام و استرس.
می دانم خوش بین و امیدوار بودن آلان بیشتر به کار می آید مخصوصا با روحیه پایین پدرم.
مادرم خدای روحیه و مدیریت بحران،گاهی فکر می کنم اگر این ویژگی ها را نداشت خانواده ما در بحران ها متلاشی شده بود.
این وسط مادر آقای میم تلفنی خبر بارداری و پسر بودن بچه خواهر آقای میم را داد،در حالیکه از دوماه قبل ما از طرف پدر آقای میم خبردار شده بودیم!!!
خواهر آقای میم دوتا دختر همسن و سال روشنا دارد و سر هر دوبارداری اش همین رویه را داشت،
در حالیکه من سر بارداری اولش خیلی خیلی ذوق کردم و حتی هدیه خریدم آلان واقعا برایم بی اهمیت شده و این فاصله عمیق پیش آمده را ترجیح می دهم.
امروز بله برون دختر عموی آقای میم و من علی رغم میلم مجبور شدم از خواهرم لباس بگیرم،عروسی برادر همین دخترعمو هم آخر خرداد و من با وجود تلاش هایم فقط ۲ کیلو وزن کم کردم!!
امیدوارم در این چند هفته از استپ وزنی بیرون بیام.