نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

خرداد پر حادثه

پدرم بیمارستان بستری شدند،برای بیماری که اضافه بر مشکل کبد از پارسال درگیرش شدند.

عمل سختی در پیش دارند با ریسک بالا و نقاهت طولانی.

تمام وجودم ابهام و استرس.

می دانم خوش بین و امیدوار بودن آلان بیشتر به کار می آید مخصوصا با روحیه پایین پدرم.

مادرم خدای روحیه و مدیریت بحران،گاهی فکر می کنم اگر این ویژگی ها را نداشت خانواده ما در بحران ها متلاشی شده بود.

این وسط مادر آقای میم تلفنی خبر بارداری و پسر بودن بچه خواهر آقای میم را داد،در حالیکه از دوماه قبل ما از طرف پدر آقای میم خبردار شده بودیم!!!

خواهر آقای میم دوتا دختر همسن و سال روشنا دارد و سر هر دوبارداری اش همین رویه را داشت،

در حالیکه من سر بارداری اولش خیلی خیلی ذوق کردم و  حتی هدیه خریدم آلان واقعا برایم بی اهمیت شده و این فاصله عمیق پیش آمده را ترجیح می دهم.

امروز بله برون دختر عموی آقای میم و من علی رغم میلم مجبور شدم از خواهرم لباس بگیرم،عروسی برادر همین دخترعمو هم آخر خرداد و من با وجود تلاش هایم فقط ۲ کیلو وزن کم کردم!!

امیدوارم در این چند هفته از استپ وزنی بیرون بیام.