نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

خواب پشت پلک ها

خوابم می آید،خسته از یک ساعت و ربع پیاده روی،دلم یک خواب راحت می خواهد،اما درس ها خیلی عقب مانده

از طرفی ساعت خواب روشنا بهم ریخته،دیروز ۶و نیم و امروز ۷ و نیم صبح بیدار شد!

باید درس بخوانم و خواب را هل بدهم تا ساعت،۱،۲ ظهر.

دیروز مراسم خوبی نبود،با وجود زیبایی عروس و خوش سلیقگی در انتخاب لباس و دیزاین خانه،

آنقدر تفاوت فرهنگی خانواده ها مشهود بود که توان پنهان کردن دلخوری های پیش آمده را نداشتند. 

من از پدر عروس که مشاور ازدواج دانشجوها بود انتظار چنین انتخابی را نداشتم.

شاید یکی از بدیهی ترین شباهت ها،شباهت در قومیت و زبان باشد،

هرچند پدر داماد همکار پدر عروس در دانشگاه بود و وضع مالی بسیار خوبی داشتند اما ....

بماند.

تصویر چشمان غمزده عروس و صورت برافروخته و حال بد مادرعروس را نمی توانم فراموش کنم.

می توانم تا آخر دنیا از فاجعه بودن ازدواج سنتی در سن کم حرف بزنم....

نظرات 1 + ارسال نظر
لیلی شنبه 3 خرداد 1404 ساعت 23:38

روشنا با هانا هماهنگ کردن صبر من و تو رو رقم بزنند....وگرنه اون ساعت وقت بیداری نیست

ازدواج سنتی با غریبه همیشه سخته همیشه در هر صورت خوشبخت باشن

امیدوارم لیلی جان...
روشنا...امان از روشنا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد