نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

معلق در هوا

این روزها باید یادم باشد

روزهایی که خوشی و ناخوشی،غم و شادی آنچنان در هاله ای از ابهام هستند که درکشان نمی کنم،شبیه آدمی که از گور بیرون آمده،بی حس و خاک آلود،جهان و هرچه در آن هست را نمی فهمم.

ثانیه ها ممکن است ثانیه آخر یک بیماری دردناک باشد با پایان خوش یا ...

تمام دو روز گذشته بیمار بودم،درد امانم را بریده بود و بی خیال بچه ها و اینکه چه می خورند و چه می کنند فقط خوابیدم،خواب هایی منقطع با کابوس هایی واقعی،از تلفن هایی که میزدم و وضعیت پدرم را می شنیدم.

از پایین بودن پلاکت،از احتمال خونریزی کبد،از کنسل شدن عمل،از بی حالی شدید و زرد شدن پدرم بعد از تزریق ....

صبح امروز هراسان از خواب پریدم و دیدم خواهر فرنگ نشین پیام داده امشب پرواز دارد.

خیلی ترسیدم،همزمان خوشحال هم شدم،

توصیف حسی که داشتم خیلی سخت،فقط کسی می فهمد که مثل من روزها و ساعت ها در بیم و امید سر کرده باشد.

دیوانه کننده است بیم و امید همزمان انسان را در دوجهت مخالف می کشد و درنهایت این تویی که دو پاره می شوی.

در ذهن من تصویر دور هم بودن مان در دو صحنه متفاوت در خانه ی پدر و مادرم تکرار می شود،تکرار می شود،تکرار می شود...