نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

شب نگار

می خواهیم بخوابیم...روشنا چسبیده به من و زینا از پشت بغلم کرده....قصه شب گوش می دهیم...به این فکر می کنم ده سال بعد هیچ موجود چسبنده ی کوچکی کنارم نیست....حس درختی را دارم که ریشه دوانده و شاخه هایش از اطراف به آسمان رفتند...

شب نگار

چهارشنبه ی طلایی عزیزم

از این روزها که همه!خوش اخلاق اند،خوش خوراک اند و خانه به اشاره ای جمع و جور می شود،روشنا می خوابد،زینا با خودش بازی می کند نه با تبلت!من،من سرشلوغ می نشینم گوشه ی دنج خانه،قهوه و انجیرخشک و توت خشک می خورم و شماره دوزی می کنم....بوی قرمه سبزی شام آرام آرام در خانه می پیچد و من خوشحالم!

پ.ن:آقای میم آمد خانه گفت این بوی غذای ماست در راهرو پیچیده؟به خودم گفتم خوش به حالشون قرمه سبزی دارند

شب نگار دگرگونه!

با خواهر فرنگی نشین چای می خوردیم و گپ می زدیم...دکترا قبول شده در یکی از بهترین دانشگاه های اروپا،صحبت از کار و برنامه آینده ی من بود،رسید به ترجمه و علاقه و استعداد من به زبان،

آخر شب که رادیو"گنجشک لالا"پخش می کرد و دوتا دختر غرق خواب بودند،با خواهر خارج نشین چت می کردم...بغضم گرفت،چه انتظار طولانی برای شروع کار در پیش داشتم!از سال ۹۴تا احتمالا۱۴۰۴!!

نیمی سپری شده بود و نیم دیگر مانده..‌روشنا بیدار شد و حرف ناتمام ماند و بعد از شیر دادن به روشنا رفتم سراغ برنامه های رژیم که چرا بعد از حدود یک ماه و دوهفته وزنم خیلی کم نشده(می خواستم بهانه ی دیگری برای بغض کردن جور کنم!)

به سرم زد با متر سایزم را بگیرم و ببینم واقعا تغییری کردم یا نه!

باورم نمی شد،چیزی حدود۵،۶سانت دور کمرم کمتر شده بود!

از خوشحالی ذوق کردم تمام اندازه هایم تغییر کرده بود!

این نتیجه ممارست من به رژیم و ورزش بود...

پ.ن:اپلیکشین مانکن "قسمت آنالیز سایز دارد.

روزنگار

هر روز،هر ساعت و همیشه،تنها نیستم...بچه ها،یکی یا هر دوشون کنارم هستند،امروز به سال های قبل فکر می کردم...به سال های هشتاد و هشت،هشتاد و نه،نود تا نود و سه،

چقدر تنهااااا بودم،هر روز بعد از رفتن آقای میم به سرکار ( یک دوره ای تقریبا هر هفته میرفت مشهد)

من بودم و یک خانه نود و چند متری و خودم!

امسال،به خاطر کرونا هشتاددرصد روزها همه باهم هستیم،من،بچه ها و آقای میم

به سال های بعد کرونا فکر می کنم که آقای میم میرود سرکار،زینا و روشنا مدرسه و باز من هستم و تنهایی!


روزنگار سحرخیزانه

آرشیو خودم را می خوانم...چقدر دوست داشتم زیاد بنویسم و با نوعی خودسانسوری..

آلان کوتاه نوشتن بدون خودسانسوری برایم روتین شده...ممنونم وبلاگ جان که در این دنیای سرعت و بی حوصلگی من را راه انداختی که تو.ئیتر وار بنویسم.

پ.ن:از طرف یک مادر که شش صبح بیدار شده و خوابش نمی برد.