نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

6Oct

از اول خواهر فرنگ نشین گفت ۱۷ مهر برمی گردد،اما حالا فهمیدیم ۶،اکتبر می شود ۱۵ مهر،که ۱۴مهر باید برود فرودگاه،نیمه شب پرواز کند ۶ اکتبر می رسد کشور ترکیه تا از آنجا برود فرنگ!

پدرم جمعه می رود سفر  وقتی برگردد خواهرفرنگ نشین نیست.

من و آقای میم می بریمش فرودگاه،

هفته ای که میگذرد،هر لحظه می خواهم کنارش باشم،دیشب سرش را گذاشت روی پای من و موهایش را نوازش کردم،

امروز از صبح می آید خانه ما،

روزها به برنامه درسی ام نمی رسم،خیلی عقبم خیلی زود می گذرد...

دنیای بعد از تو

گرگ و میش اول صبح،پرده را کنار زدم ببینم باران می آید یا نه،هلال نازک ماه را دیدم و از سرم گذشت امروز دنیای بی تو را زندگی می کنم...

بچه بودم که جنوب لبنان آزاد شد،آن وقت ها رئیس بزرگ با مادربزرگم در یک خانه بود،می رفتم داخل اتاقش و مجله هایی را می خواندم که پر بود از عکس شادی مردم با پرچم های زرد رنگ که روی سیم خاردارها و دیوارهای خراب نصب شده بود،

بعدها مرتب اجتماعاتی می دیدم پرشور،سخنرانی هایی زیبا و چهره ای مصمم و آرام که تک جمله هایش ترند میشد،(همین امضای آخرش....)

من از آغازگر فاجعه ۷اکتبر بیزارم...هنوز بعد از یکسال نفهمیدم چرا باید یک دیو سرتاپا مسلح دیوانه را بیدار و عصبانی کرد،

آدم هایی که کشته شدند،مهره های کلیدی که ترور شدند،بچه های ترسیده و مجروح،خانه ها و زیر ساخت های ویران شده،چطور می شود این را جبران کرد؟

آبروی رفته،شکست اطلاعاتی تسلیحاتی که پشت هم رخ می دهد با چه چیزی دوباره به دست می آید؟

آه سید حسن عزیزم،فارغ از هر جهت گیری سیاسی،تو قهرمان من بودی،قهرمانی که جنوب لبنان را آزاد کرد،امروز من به اندازه ۱۳دی ۹۸ غمگینم و از تصور دنیای بدون تو گریه می کنم...

و لابکینَّ علیکَ بُکاءَ الفاقدین

و در نبودنت و از این روزگار بی تو، بلند بلند گریه می کنم...

پ.ن:حتی خدا هم موافق و مخالف دارد،لطفا سعی نکنید با کامنت های بیدار کننده من را آگاه کنید!!!!

جمعه

دخترگل گلی دیشب رفت))):

قبل از رفتن به فرودگاه  با مادر و خواهر فرنگ نشین آمدند خانه ما، کیک هویج و گردو درست کردم که خیلی خوب شد،بافت نرمی داشت و خوب پف کرده و خوشمزه بود،

به عنوان آخرین یادداشت دستور کیک را از من گرفت و نوشت و با هم عکس گرفتیم و بغلش کردم و رفت!

دلم خیلی گرفت،به آقای میم گفتم خواهر فرنگ نشین برگرد خیلی سخت تر می شود)))))):

امروز می رویم خانه باغ عمه جان،

دوست داشتم بیشتر درس میخواندم،زمان زود می گذرد.

کمی از پاییز

دختر گل گلی بعد از اینکه همه جا با ما بود،از سفر به خانه باغ،تا خانه دوست و مادربزرگ!رستوران به دعوت پدر و مادرم به خاطر نتیجه خوب کنکور خواهرکوچک با فامیل پدری،رفتن به استخر و گرفتن ماساژ!

خرید از بازار تجریش و رفتن به کاخ سعدآباد(به قول خودش پهلوی خانه!)،رفتن به دفتر رئیس بزرگ،کافه و خیابان انقلاب و برج آزادی!رفتن به عروسی  با مادرم!!!!!!!!

و له و لورده کردن خواهر فرنگ  نشین از شدت حرف گوش نکن بودن/:

با چهل کیلو بار و خرج کردن مقدار کمی پول ، امشب به فرنگ بر می گردد،درحالیکه بسیار خوشگل تر شده! آب زیر پوستش رفته و دوست دارد اینجا زندگی کند/:

خواهر فرنگ نشین را درست و حسابی ندیدیم،منتظریم دختر گل گلی برود و ما ده،دوازده روز باقی مانده از بودن خواهر فرنگ نشین را کنار هم باشیم.

*فیزیوتراپی عالی بود،راحت تر راه می روم و امید به عمل نشدن دارم.

*آزمون امان از آزمون که هرچه میخوانم انگار می رود در پیچ و تاب مغزم گم می شود/:

*کاش روزها آنقدر زود نمی گذشت....

شب اول پاییز

به همین سرعت روز اول مهر گذشت...قرار بود مادرم امروز به کمکم بیاید برای تمیزکاری،اما آنقدر با خواهرفرنگ نشین و دخترگل گلی کار داشتند که ساعت ۷ شب رسیدند،خانه تمیز بود،جارو و طی کشیده بودم،لباس خشک ها را جابه جا کرده،

میزچیده بودم و خودم و بچه ها تمیز و مرتب منتظر نشسته بودیم!

برای دختر گل گلی چای مخلوط گرفته بودم،وقتی گفتم هدیه است خیلی خوشحال شد!

با بچه ها و خواهر فرنگ نشین بازی "دست چین "انجام دادیم و دختر گل گلی خوشش آمد و گفت می خواهد برای خواهرزاده هایش بخرد!

زانو بندم رسید،فردا اولین جلسه فیزیوتراپی است و جدی جدی وارد فاز درمان شدم در حالیکه هنوز نمی دانم چطور این اتفاق افتاد!!!!