نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

شب نگار

خندوانه شروع شده...پرت می شوم به پارسال،وقتی شبکه های سیما با تکرار فصل های گذشته،سعی می کردند غم سنگین قرنطینه خانگی دم عید را کمی قابل تحمل تر کنند،

شب هایی که من و زینا پای تی وی جا می انداختیم تا حال و هوای سنگین حبس خانگی و استرس کرونا را کمی متفاوت کنیم...

اما مگر میشد؟من می خواستم بروم وسط بازار تجریش،بین شلوغی ها راه بروم،بعد سه ماه ویار سنگین بروم هوای خوشبوی بهار را نفس بکشم...اما حالا...

کرونا همان کرونای پارسال است،من هنوز هم بازار تجریش نرفتم،اما امسال لازم نیست با غم و حال بد بجنگم،امسال هم جایی نمی رویم،نه مهمانی و نه سفر،اما عادت کردیم...به همین جمع کوچک چهار،پنج نفره ی مان و  سخت و طاقت فرسا به نظر نمی آید،

همین است که می گویند هیچ چیز در بیرون،به وحشتناکی آنچه در فکر ما می گذرد،نیست...

شب نگار

ممارست....واژه ای که برای من بیگانه است،عادت داشتم تلاش زیاد و نتیجه ی خوبش را درجا ببینم،مثل درس خواندن،که شب امتحان هم بخوانی باز نتیجه دارد...

اما زندگی مرا به جایی رساند که دلخوش به نتیجه ی آنی نباشم...خصوصا اولین تجربه کاهش وزن که این چندماه پشت سر می گذارم...

این روزها هر روز رژیم و کالری شماری دارم،ورزش را شروع کردم و پیاده روی...

فشار زیادی تحمل می کنم برای هرسه ی این ها،به هرجهت کمتر خوردن،تایم خالی کردن برای ورزش و پیاده روی با وجود دوتا بچه کوچک کار راحتی نیست

اما امروز که داشتم با خواهر فرنگ نشین تصویری حرف می زدم و بازویم مثل قبل شل و آویزان نبود(حدود۵درصد بهتر شده)،باورم نمی شد!

وقتی رفتم روی ترازو و هفتصد گرم کاهش وزنم در دوهفته را دیدم بیشتر امیدوار شدم

حالا می فهمم ممارستم چقدر خوب جواب داده حتی بعد از سه ماه که زمان زیادی به نظر می رسد و من قبل ترها با حال روحی داغون در سه ماه ده کیلو کم می کردم و حالا پنج کیلو!

شب نگار

هشت روز ورزش با مدت زمان تقریبا نیم ساعت

سه روز پیاده روی در خانه با زمان سی و پنج دقیقه(قرار هست به یک ساعت برسد)

نتیجه؟

پا درد شدید که بی خواب شدم!

نتیجه کاهش وزن و سلامت خیلی دیرتر معلوم می شود!

پ.ن:پیاده روی در راهرو و اتاق خواب و پذیرایی بیشتر از آنکه سرگیجه آور باشد،فرح بخش است!اصلا گمان نمی کردم آنقدر خوب باشد!

انگار وسط بدو بدوهای روزانه،یک استپ!بزرگ می زنم که" من را رها کنید"!

من آلان برای خودم هستم،زینا که کاملا درک می کند،روشنا امروز نق و نوق می زد و هرچه  تلاش کردم تا بخوابد و خوب باشد نشد،من هم ۱۵دقیقه آخر روشنا ۸کیلویی به بغل!پیاده روی کردم!

کتاب صوتی گوش دادم و زمان خیلی زود گذشت،بهش علاقه پیدا کردم!

به پیاده روی در خانه بی دردسر و رها از همه چیز...

پ.ن:باید کتونی های ورزشی ام را بیاورم  ،پا برهنه کف پاهایم اذیت می شود...

پ.ن:این همه سال تنبلی کردم هیییچ مانعی برای ورزش نیست،ورزش طعم عسل می دهد اصلا!

شب نگار

نشستم روی زمین و روشنا را تاب می دهم....ساعت خوابش بهم ریخته و آلان سرحال و خوشحال بازی می کند،

زینا رفته خانه مادربزرگ و آقای میم خانه نیست،

باد سردی می آید و باران در راه است،حبوبات آش رشته و کمی ماش برای سبزه عید خیس کردم،

دوست دارم امسال با زینا سبزه بذاریم،برای اولین بار،شاید بشورد ببرد حال و هوای دوست نداشتنی عید کرونایی را....

شب نگار

شاید یک روز ساعت سه نیمه شب که مست خواندن کتاب و نوشتن مقاله ام،یادم بیافتد،روزگاری ساعت سه نیمه شب ماشین لباسشویی کار می کرد و من  لباس ها را تا و ریخت پاش ها را جمع می کردم تا فردا زمان بیشتری برای خودم و بچه ها داشته باشم..‌.

دلم برای این روزها تنگ می شود یعنی؟؟؟