نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

شب نگار

شام خوردیم و من خسته درازکشیدم کنار بچه ها...

روشنا غلت می زند و روی شکم می خوابدو برای زینا که روبه رویش دراز کشیده می خندد....

زینا سرش را می گذارد روی دست های روشنا و می گوید میو میو!من مامان گربه ام تو بچه گربه ای....

هر دو در هم می لولند!مثل گربه ها و من هر دو را نوازش می کنم و از ذهنم می گذرد

چطور مادر دوتا بچه شدم؟هنوز مونای درونم در پانزده سالگی مانده!!!

روزنگار

سال هاست پایان تعطیلات برای من غم آلود نیست،

در عوض شاد و پرانرژی به خاطر هوای خوب،با زینا می رویم،شش ماهی کیف کنیم از پارک و دوچرخه و گردش،

اما امسال هفته ی آخر سال و روز اول عید آنقدر درخشان بود که دلم تنگ می شود برایشان،

کاش میشد هر وقت دوست داشتم بروم جمعه ۲۹ اسفند!در هیاهوی شاد و دقیقه نودی دم عید....

روزنگار

از لحاظ روحی!به یک باغ پر از شکوفه با هوای ملس بهاری نیازمندم...

از لحاظ دلی!به یک سفر کیش لاکچری!!!

روزنگار درخشان تعطیلات عید

تعطیلات عید به سرعت و با کیفیت برای من گذشت....کیفیت بالا بود چون بعد از دوسال رفتم باغ کتاب،بعد از نه ماه کتاب کاغذی خریدم،بعد از یک سال و نیم رفتم خانه ی دایی جان و بعضی لباس هایم بعد از یک سال اندازه ام شدند!

روزنگار

چند دقیقه پیش  از خواب خوبی که می دیدم بیدار شدم...

خواب دیدم رفتم پرورشگاه و یک دختر چهارساله قبول کردم که بیاید بشود خواهر وسطی!

بشود همبازی زینا و خانه ی مان پرسر و صدا تر بشود،آرزوی من برای داشتن سه تا دختر به فاصله سه سال را برآورده کند...

خیلی خووب بود...کاش میشد...