نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

وبلاگ نگار

در مورد فضای وبلاگ دچار یک چالش شدم....بوک مارک ام را تقریبا روزی سه چهار بار بهش سر می زنم و معدود وبلاگ های آپ شده را می خوانم،برخی وبلاگ ها بیش از بیست کامنت دارند،یکجور فضای تعاملی واقعی،تک و توک اصلا امکان درج کامنت ندارند و برخی اصولا کامنت های صفر یا اندکی دارند،نمی دانم برای وبلاگ خوانده شدن مهم است یا صرفا نوشتن؟خودم برای چند روز بس که کامنت های پرت و پلا(خارج از موضوع)دریافت کردم،امکان درج نظر را بستم اما بعد دیدم من آدم این کار نیستم...چون خودم وقتی به یک پست رمز دار یا کامنت بسته می خورم خیلی سرخورده می شوم دوست نداشتم وبلاگم این فضا را داشته باشد،

در سایر فضاهای مجازی هم همین چالش را دارم....نوشتن یا خوانده شدن؟ مسئله این است!!!

پ.ن:البته آمار بازدیدها را می دانم می توان فهمید اما بازدید بدون کامنت و لایک؟انگار نیست!!!!!

شب نگار

همین ساعت ۴صبح بود که آقای میم بعد از دیدن چندتا فیلم آمد تا بخوابد،من هم بیدار شدم تا آبی بخورم و سری به بچه ها بزنم،همین جور خوش خوشان در خنکای کولر دراز کشیدم و گفتم چقدر همه چیز در خط صاف خودش حرکت می کند و دلم غنج می رفت،به آقای میم گفتم چرا کولر آنقدر صدا می دهد؟انگار طوفان باد پیچد داخل کانال هایش در حالی که هوا راکد بود،

رفت داخل تراس چراغ را که روشن کرد فیوز پرید!کل سقف را آب گرفته بود و همین طور از تمام روزنه های سقف و چراغ آب می بارید مثل رگبااااار!

گفتم بدبخت شدیم لوله ترکید!

سریع رفت پایین و نگهبان را بیدار کرد و شنیدم طبقه بالایی می گفت شلنگ آب کولر در رفته!!!

آب را بست و با پااارو آب را از تراس شان خالی می کرد!این آب پرفشار چطور باز شده بود و چطور از صدایش بیدار نشده بودند عجیب بود!

چمن مصنوعی هایم حسابی آبیاری شدند اما از اینکه کار به بنایی نکشید

 خیلی خوشحالم!!!

پ.ن:همسایه بالایی آنقدر عذرخواهی کرد که ما شرمنده شدیم،خانه خودشان را هم آب برداشته بود

روزنگار

حال من؟؟؟خوووووب

هشت روزی صبر کردم،ببینم این حال خوب چقدر دوام دارد؟حاصل بالا رفتن دپامین است و بودن در قله ها و بعد با مخ به زمین خوردن؟یا همیشگی است؟

راستش همین که هفته ای دو سه روز از شدت بی خوابی و بدخوابی مثل تابلو"نقاشی ساعت سالوادور دالی"،روی زمین پهن نمی شدم(لینکش بارگذاری نشد خودتان سرچ کنید)،خودش موهبت خدایی بود....نه اینکه روشنا خواب خوبی داشته باشد،نه مثل همیشه بود،در اوج خواب بیدارم می کرد اما من آدم همیشگی نبودم،بی خوابی من را فرسوده نمی کرد،نهایت یک سردرد خفیف بود،نه خالی شدن مغزم ،بی حوصلگی و از کار افتادگی ام برای تمام روز،

روزهایم کش می آید،چون توانم چندبرابر شده و حوصله و اعصابم هم،پس نیمه شب می توانم در مقابل گریه های روشنا که چند روزی است موقع خواب بی قراری می کند صبوری کنم و درهمان حال برای بار*بی های زینا کالسکه درست کنم!

من همان مادر درخشانی شدم که زینا را بزرگ کرد...همان که در مقابل ساعت ها بی خوابی و بی قراری های زینا می خندید ،از پا نمی افتاد و هر روز عاشق تر می شد....

امیدوارم اثر قرص که حالا به شبی نصف رسیده پایدار باشد....

روزنگار

روشنا را زدم زیر بغل!و با زینا و دوست همکلاسی اش و مادر و پدر همکلاسی!رفتیم برای اندازه گیری فرم مدرسه،

گفتم لطفا یک سایز بزرگتر،امسال اگر مجازی باشد سال بعد بپوشد،خانم مسول گفت امسال حضوری،گفت مجازی بودن کلاس ها بازی سیاسی،گفت ما دوبار کرونا گرفتیم و رد شد،با شکرگزاری رد کردیم....

اعتقادی به شکرگزاری ندارم اما با لبخند پت و پهنی که فکر کنم از پشت ماسک سه بعدی گلی گلی ام،پیدا نبود گفتم چه خبر خوبی!

گفتم مقنعه چی؟یادم من با اندازه چانه(چونه؟؟)مقنعه هام مشکل داشتم و همیشه خدا سرجایش نمی ایستاد!

همه از این نوستالژی خندیدند و گفت مقنعه ها پفی مدل دار و فری!سایز!!!!

دوستم گفت مدیر گفت پارسال کلاس اولی های بی سواد رفتند بالا،امسال تکرار نمی کنند،نمی دانم حیران ماندیم با این بازی کرونا و واکسن.

شب نگار

آدم صبوری نیستم....اما روند اتفاقات امسال به من آموخت ممارست در انجام کار درست و صبررررر جواب می دهد...نمونه اش گلدان هایم،گل رزی که خریده بودم یک هفته بعد از خریدن تمام گل و غنچه هایش ریخت،برگ هایش زرد شد و تا همین یک شنبه قبل فقط یک گلدان سبز بود،اما حالا سه تا غنچه دارد...

بنفشه آفریقایی هم ماه ها گل نمی داد،کود مخصوص خریدم اما فقط برگ جدید بود تا امروز که بین برگ ها دوتا غنچه خیلی ریز دیدم..‌.